این روزا وسط خواب و بیداری و خیالات درهم، وسط دلتنگیها و نبودنهات، بارها و بارها و بارها از خودم میپرسم :
سهم من از ندیده شدن ...از صبوری ... از انتظار ... تنهایی ... ازدوست داشتن تو در سکوت .... از این همه مهر بی ادعا و بی پاسخ.... از این همه گشتن و نیافتن چیست ....
سهم من از دیدن تو٬ شاید تنها تغییر ذائقه ای ابدی بود و نخواستن آنچه جز توست ....
و خواستن تو که بودن در قاموست نیست ...
به قول سهراب :
مثل یک ساختمان لب دریا٬
نگرانم به کشش های بلند ابدی
تا بخواهی خورشید
تا بخواهی پیوند
تا بخواهی تکثیر .....
خدایا ! کمکم کن لطفا .... آمین !
------------------------------------------------------
رسیده بود بلایی
ولی به خیر گذشت ....
خدا جونم ممنون !
iفکر کن که خودت کلی عصبی و کلافه ای ... همه کارات به هم گره خورده و عین کلاف سر در گم دور خودت میپیچی .. حوصله هیچ بنی بشری رو هم نداری، دلت یه کم سکوت بخواد و اینکه خودت با خودت خلوت کنی ... اونوقت همکارت که با هم توی یه اتاقید از صبح کله سحر اسپیکرشو روشن کرده باشه و یکی بیخ گوشت با یه صدای ناهنجار نعره بکشه که " آقامون دلبره... دلارو میبره .... ! ! ! ! " ... دیگه خیلی که بخواد بهت لطف کنه اینو قطع میکنه و تو مجبوری Listening کتاب Interchange در سطح مبتدی رو گوش کنی ! اونم با صدای بلند...
iiمن اصولا خیلی زود به شرایطی که توش قرار میگیرم عادت میکنم و این یه جورایی آفت زندگیم شده ... یادمه روزای آخر بخش جراحی با همه مصیبت و فلاکتی که توی بیمارستان داغون و شلوغ تحمل میکردیم، با همه توهین و تحقیرایی که مستقیم و غیر مستقیم دامن هممونو میگرفت، بازم دل کندن از اونجا برام خیلی سخت بود ... نمیدونم شاید بیشتر "عادت کردن و خو گرفتن " به محیط بود تا دلبستگی ... همون تمایل همیشگی به حفظ شرایط موجود ... اینرسی ... خلاصه هر چی که بود، من همیشه تا چند روز بعد از تموم شدن هر بخش، عزادار از دست دادنش بودم و دو سه روز که میگذشت انقدر به بخش جدید و قوانین احمقانه اش عادت میکردم ،انگار که من سالهاست مقیم اون بخشم ...
الان که نزدیک یک ساله از بخش و بیمارستان فاصله گرفتم و دیگه از اون حال و هوا دور شدم، هر از گاهی که گذرم به اجبار به بیمارستان می افته ، حالم از این همه بی نظمی و سوء مدیریت و توهین و تحقیر بهم میخوره .... بعد از مدتها رفتم سر مورنینگ ... بیشتر به کارزار جنگ شبیه بود ... فکر کن 15-14 تا اتند که به جرات همشون بالای 60 سال بودند، نشستند و یه رزیدنت سال یک هم، با یه روپوش چروک و یه قیافه ژولیده در حالیکه تکیه داده به تریبون ، در حال پرزنت کردن مریضه و حداقل 50 نفر، دانشجو و اینترن هم با دهن باز نظاره گر ماجران .... بعد از معرفی مریض، اتندا انگار نه انگار که غرض از برگزاری همچین جلسه ای آموزش به دانشجوهاست شروع میکنن با هم بحث کردن (کاش بحث علمی بود! ) ... هر از چندی عین خروس جنگی میپرن به هم ... مورنینگ به همه چی شبیهه جز یه کلاس آموزشی .... دانشجوها و اینترنا هم هر کی توی حال و هوای خودش ... اون معدود آدمای علاقمندشونم هم گیج و مبهوت سعی میکنن وسط این بحث و جدال یه چیزایی دستگیرشون شه و یه دو کلوم یاد بگیرن، که خب خیلی بعید به نظر میرسه ...
رزیدنت اخمالوی سال 3 که اون موقعی که من اینترن بودم سال 1 بود، حالا دقیقا داره همون بلاهایی که موقع سال یک سرش آوردن ، سر سال یکیای جدید در میاره ... سال یکی تازه واردم به جبران حرفای کلفت و زمختی که میشنوه، همون حرفا رو تحویل اینترنای بخشش میده .... انگار تنها چیزی که اینجا به دقت منتقل میشه ، همین انتقال سینه به سینه تحقیر و توهینه ....
از اون طرف توی اتاق پزشکان جلسه فوری تشکیل شده ! دستور جلسه : برنامه ریزی برای آنکالی اتندا ...
5 دقیقه نمیگذره که صدای داد و فریاد و عربده های اتندینگ محترم! از توی اتاق شنیده میشه و بعدا کاشف به عمل میاد دعوا سر این بوده که چرا به بعضیا 3 تا کشیک روز تعطیل خورده به بعضیا 2 تا !!!
اینا فقط حاصل یه حضور 2 ساعته توی بیمارستان و توی همون بخش محبوب دوره اینترنیمه ...
اینارو اینجا مینویسم که یادم بمونه اینجا موندنم یعنی ادامه همین بلایا و مصائب ....
احساسات بشر دوستانه و حس میهن پرستیم این روزا در حده صفره ....
از جایی که آدماش از هیچ ارزش و اعتباری برخوردار نیستند حالم بهم میخوره ....
از جایی که لطفت به حساب وظیفه ات گذاشته میشه بدم میاد ...
خسته ام .... خیلی خسته ....
iiiچقدر این دکلمه شاملو با حال و روز من همخوانه ....
چند بار امید بستی و دام برنهادی،
تا دستی یاری دهنده،
کلامی مهر آمیز،
نوازشی،
یا گوشی شنوا به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
فکرشو بکن .... وسط قحطی آدم ، توی یه جایی که همه آدماش به قولی مغز فندقین و جز چشم و هم چشمی و زیر آب همو زدن و چرا این به اون کج نگاه کرد و اون به این راست و معنی همزمانی حرکت چشم این و ابروی اون چی بود و وصل کردن آدما بهم و این چیزا، حرف دیگهای برای گفتن ندارند و هیچی جز یه روتین یکنواخت و مقادیر معتنابهی خاله زنک بازی وجود نداره، یهو دعوت شی به اتاق یه همکار به صرف چای با شکلات و در همون حینم بشینید از علائق و سلائقتون کلی صحبت کنید ...
حالا مهم نیست اگه وسط اون بحث داغ یهو رئیس سر و کله اش پیدا شه و تو مجبور شی، کاسه و کوزهتو جمع کنی و سر و ته بحثو زود هم بیاری و تندی بری بیرون و باقی حرفا بمونه برای وقتی که دارین برمیگردین خونه ... اما خب طعم اون چای داغ و شکلات نصفه نیمه آب شده هنوز توی دهنت باشه و هی توی دلت کلی خوشحال باشی از کشف جدید این دوست تازه آشنا و کلی هم خوشحال باشی که امروز توی مسیر طولانی برگشت، به جای اینکه مجبور باشی از شر کناردستی نیمچه ابلهت و حرفای صد تا یه غازش، خودتو به خواب بزنی، میتونی به کشف و شهودت از یه آدم جدید ادامه بدی ...
فکرشو بکن که تمام مسیر یه ساعت و نیمه برگشتنتونو عین وروره جادو حرف میزنین و آخرشم میگین چه زود گذشت! ....
از اینکه جفتتون خوره کتاب و لوازم التحریرین ... اینکه کلی کتاب عینه هم خوندین، ازاینکه جفتیتون اسم کتاب کریستین بوبن ، همونی که برای همسرش که مبتلا به گلیوبلاستوم یا یه همچین چیزیه نوشته رو ، و بعدا فهمیدم که "فراتر از بودن" بوده، یادتون میره و کلی پر پر میزنین و آخرشم هر چی فکر میکنین یادتون نمیاد!
از اینکه توی نوجوونی هر از گاهی بدتون نمیومده که یه آدم خوره کتابهای پاورقی هم جزء دوستاتون باشه که بتونین از این کتابای .... ( معادل فیلم فارسی واسه کتاب میشه چی؟! از همونا ) ازش بگیرین و بخونین که بیبنین چی به چیه و در عین حال پولتونم واسه چیزی که فقط یه بار میخواین بخونین هدر ندین و بقیه هم نگن "اه !اه! چه آدم سطحی و چیپی! "
از اینکه عادتاتونم مثه همه ... دو تایی تیپ شخصیتی وسواسی ... جفتتون عادتتونه صبحا دوش بگیرین و بعدش خیس و آبچکون راه بیافتین و برین سر کار ...
اینکه یکی از بزرگترین لذتهای زندگی اینه که یه خونه رو از سر تا پا تر و تمیز کنید و بعدم با یه موسیقی لایت بشینینو در آرامش مطلق کتابی بخونین، یا فیلمی ببینین و کنارش بساط چای باشه و چند تا دونه بیسکوئیت ساقه طلایی و خلاصه این چیزا ...!
از اینکه یکی دیگه از اون بزرگترین لذتهای زندگیتون خوردن باشه و اینکه همون موقع که ساعت 3 بعد از ظهره و ناهارم نخوردین، دلتون یه ساندویچ همبرگر چرب و کثیف بخواد ....
اینکه این مشکل چند کیلو اضافه وزن از اون چیزاییه که هی بهش فکر میکنین و اما خب نه یه تکون ناقابل به خودتون میدین، نه اینم که حاضرین خودتونو از خوردن بادوم زمینیای چرب و چیل مزمز و اون همبرگر کثیفا محروم کنین و آخرشم همدیگرو تایید کنین که : گور بابای اون چند کیلو اضافه وزن و بلافاصله هم خودتونو دعوت کنین به صرف یه سوپ سفید داغ توی یه رستوران آشنای نزدیک میدون و ادامه کشف و شهود ....
میدونی .... قدر همه اینا رو وقتی بیشتر از همه میدونی که مثه من، به اجبار چندین و چند ماه باشه از همنشینی با یه همصحبت خوب محروم شده باشی و دور و برت پر باشه از آدمایی که دنیاشون با تو کلی فرق داشته باشه و توی مکالماتت با اونا، تو همیشه شنونده باشی و در عین حال که توی دلت داره خون خونتو میخوره از حرفای احمقانهشون، سکوت کنی یا جواب سر بالا بدی و گاهی هم برای حسن ختام یه لبخندی پیشکش کنی و زود چشاتو ببندی و خودتو بزنی به خواب و نشنیدن ....
دوست جون تازه کشف شده ...You Made My Day .... یه عالمه ممنون به خاطر این حس خیلی خیلی خوبی که بهم دادی و مدتها بود که گمش کرده بودم ......
þ People will forget what you said,
people will forget what you did,
but people will never forget how you made them feel.
Maya Angelou