عطر رازقی

گهگاهی

عطر رازقی

گهگاهی

خانه از پایبست ویران است ...

بعد یه غیبت طولانی اومدم ...

 

این چند وقت نبودم ... بودم ولی بودنم با نبودن هیچ فرقی نداشت .. کلی بلا سرم اومده .... هیچ چیزی مطابق روالی که باید پیش میرفت نرفت ... هیچ کاری بی دردسر درست نشد ... در واقع اصلا درست نشد ... به هر حال هر روز که میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که باید رفت ... عرق ملیم یه زمانی باعث میشد که همیشه دچار تردید باشم ... که باید موند و ساخت و یا باید طبق اون فلسفه ای که میگه تو یه بار دنیا میای و همین یه بار مجال تجربه کردن داری ، باید بذاری و بری تا اقلا با چشم باز بمیری ... خودتو محدود به این چهاردیواری که دورته نکنی و برای خودت این حقو قائل بشی که رشد کنی ...

توی این مدت به خاطر مشکلاتی که مدام برام پیش میومد یه جورایی خیلی خیلی نزدیک با ادارات دولتی برخورد داشتم ... به نظر سیستم اداری این مملکت انقدر ویران و نابسامانه که به اندازه یه قرن زمان میخواد تا به نقطه صفر برسه ... توی شهرستانها وضع به مراتب خیلی خیلی بدتره ...

هیچ کاری از روی منطق انجام نمیشه ... هیچ کاری اصولی و علمی انجام نمیشه ... همه چی از روی از سربازکنی انجام میشه و تو فقط کافیه به اندازه یه سر سوزن اطلاعات و آی کیو! داشته باشی تا بفهمی که نه!!! خانه از پایبست ویران است .....

چیزی که اینجا بی ارزشه دونستنه .... تو به عنوان یه آدمی با بالاترین سطح تحصیلات  وارد این مجموعه میشی و بعد کسی که تو رو ارزیابی میکنه یه دیپلمه ادیکته که میتونه به کثیفترین راههای ممکن متوصل شه و برات دردسر ایجاد کنه ... یا از اون بدتر اینکه تو رو رد صلاحیت کنه..

میدونم که همتون همه این حرفارو خیلی بهتر از من میدونین اما واقعیت اینه که این چند ماهه انقدر هر روز یه حرفی بهم زدن و یه سازی برام زدن که برقصم و هر روز یه دردسر تازه برام درست کردند – اونم توی شرایطی که خودشون معترفند که همه جوره بهم نیاز دارن – که هر از گاهی میرم خودمو توی آیینه خوب نگاه میکنم که ببینم گوشام مخملی شده یا نه ....!  

 

حالا همه این بحثها به کنار ... حال و روزم به این بدی هم که فکر میکنید نیست ... تنها مشکلم اینه که از اصلاح این مملکت به کلی ناامیدم و از اون بدتر اینکه درس نمیخونم ... یعنی وقت نمیکنم ...که خب سعی میکنم همین روزا دوباره شروع کنم ... اما راجع به اصلاح مملکت کاری از دستم بر نمیاد ... شرمنده ...

 

بگذریم ... چند تا هم خبر فرهنگی ، فیلمی، کتابی ...

  • اگرچه احتمالا خیلی دیره اما خب شماره جدید "زنان" هم بیرون اومد ... یه نقد جالب راجع به فیلم "چهارشنبه سوری " داره که خب خوندنش خالی از لطف نیست ... به اضافه چند تا مقاله و گزارش خیلی جالب راجع به مجلس هفتم و نماینده های گیج و گولش!‌

 

  • دیگه اینکه دارم کتاب "زندگی در پیش رو " نوشته رومن گاری و ترجمه لیلی گلستان رو میخونم ... اگه قبلا ناتور دشت رو خوندین و از خوندنش لذت بردین پیشنهاد میکنم حتما حتما این کتابو هم بخونید ... در عین حال که ترجمه کتاب فوق العاده است ... بینهایت روون ترجمه شده ... همه کلمات خیلی به جا انتخاب شده ... در عین حال که به قول خود مترجم، اصلا سعی نکرده پسرک شیطون و تیزهوش داستانو ادب کنه ... خلاصه که تا اینجایی که من خوندم –یعنی صفحه 144 – بسی لذت بردم ...

 

  • آخریشم اینکه فیلم " شب مردی با عبای شکلاتی " رو درست دوم خرداد دیدم ...یه شب یلدا و یه مراسم یادبود از طرف آقای عموزاده خلیلی و بچه های چهلچراغ،‌ برای مردی که وقتی رفت ، تازه معنای محترم بودنو فهمیدیم ... اگه ندیدید حتما ببینید ... نوشته های بچه ها ، کلیپی که براش درست کرده بودند و فال حافظی که خود خاتمی نیت کرد و خوند و چه عالی خوند ... وقتی دیدم پا به پای لحظه هاش اشکام ناخودآگاه میومد ... دلم سوخت ... برای خودمون که قدرشو ندونستیم ... برای اون که قدرشو ندونستند و برای همه آرزوهامون که به باد رفت ....گمونم اگه زنگ بزنید به مجله، براتون سی دی!‌شو میفرستن... قیمتشم گمونم هزار تومنه ...  می ارزه ... تردید نکنید ...

 

.Not knowing when the dawn will come, I open every door

 

Emily Dickinson 

نظرات 2 + ارسال نظر
سیروس یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:34 ب.ظ

میدونی به نظرم انتظار عبثیه که ادم بره جایی و کارش به یه پشت میز نشین برخورد کنه که هم اندازه خودش باشه. من اولین چیزی که به ذهنم میزنه اینه که ایا خودم حاضر بودم جای این اقا باشم؟
جواب که نه بود خیالم راحت میشه که پس یکی از من پایینتر باید کار منو راه بندازه و انتظار نداشته باشم فاصله فهم و شعور منو با خودش درک کنه.

حرفت قبول ... انتظارم این نیست که رئیس کارگزینی هم اندازه من باشه .... اما انتظارم اینه که کسی که در مورد صلاحیت من اظهار نظر میکنه یه آدم ذیصلاح باشه و صد البته بالاتر از من یا حداقل هم اندازه من ....فقط همین ...

علی مقیمی دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:32 ق.ظ

بده آدم توی مملکت خودش غریب باشه! راست نوشتی... میفهمم!

والله کاش غریب بودیم ... اینا یه جوری رفتار میکنند انگار دشمنید ...
راستی ... من اون پستمو ( و به تبعش کامنت شمارو ) به دلایلی بایگانی کردم ... شرمنده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد