عطر رازقی

گهگاهی

عطر رازقی

گهگاهی

همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد ....

 

 

یه خانوم دکتر دندون پزشک 30 ساله بود ....  تنها فرزند خانواده  که 3-4 سال پیش ازدواج کرده بود و اون موقعی که من شناختمش یه دخترک تپل 7 ماهه داشت ... از قبل از شروع بارداریش یه دل دردای مبهمی داشت که ادامه پیدا کرده بود ... تا موقع بارداریش و حین بارداریش و حتی بعدش ... چندین بار مراجعه به پزشک داشت ... موقتا دارو مصرف میکرد و کمی بهتر میشده .... تا موقعی که دخترکش 7 ماهه میشه .... یه شب با دل درد شدید و استفراغ فکالوئید* ، چیزی که خودش یه کابوس میخوندش، به اورژانس بیمارستان مراجعه میکنه و براش تشخیص انسداد کولون گذاشته میشه ... حین عمل معلوم میشه که عامل انسداد یه تومور بدخیم توی قسمت رکتوسیگموئیده ... توده برداشته میشه و کولستومی** گذاشته میشه .....

 

توی سی تی اسکنش ضایعه متاستاتیک کبد دیده شده بود ... بعد از عمل دوره های سنگین کموتراپی شروع شد ...

اینجا همون جایی بود که من  با این دخترک معصوم آشنا شدم .... چیزی حدود 8 ماه قبل ... تخت کناری، بیمار من بستری بود .... روز اول که دیدمش از صورت رنگ پریده‌اش میشد فهمید که داروهای شیمی درمانی چی به روزش آورده ...

 

چیزی که در موردش عجیب بود نوع برخورد این آدم با شرایط جدیدش بود ... روحیه اش فوق العاده بود ... ستودنی .... به خوبی از شرایطش و نوع بیماریش آگاه بود ... با کولستومیش به خوبی کنار اومده بود و برای هر تازه واردی توضیح میداد که دفعش ارادی نیست تا صداهای ناشی از حرکات روده اش حمل بر بی ادبی و گستاخیش نشه ... باور داشت که بهبود پیدا میکنه ...

 

همسرش یه مهندس جوون بود ... بینهایت انسان .... به غایت صبور ... نوع رابطه اشون اونقدر خالص و بی ریا بود که تحسین همه رو بر می انگیخت ....  معتقد بود که بیماری همسرش یه فاز جدید اززندگیشونه و حالا باید با این شرایط جدید کنار اومد و به هر شکلی که هست مشکل رو حل کرد...باور داشت ....  برای درمانش هر کاری که میتونست انجام داده بود ... تمام لامها و رادیوگرافیها و جواب پاتولوژیها رو برای بررسی بیشتر به خارج از کشور فرستاده بود ... سایتی طراحی کرده بود و سیر بیماری رو همراه با تمام مستنداتش به روز اونجا منتقل میکرد و از مراکز تحقیقاتی دنیا و همه کسایی که میتونستند کمکی کنند خواسته بود که دریغ نکنند ....

همه تلاش این دو نفر بالا نگهداشتن شرایط روحیشون بود ... باور داشتند که بهبود پیدا میکنه ....

توی اون شرایط درد آور اینکه سعی کنی روال زندگیتو نرمال نگه داری خیلی هنره ....  اینکه بتونی مثبت فکر کنی و مثبت عمل کنی ، بدون تظاهر و نه فقط برای حفظ ظاهر خیلی هنره ....

 

از برخوردای خونواده خودش و همسرش میتونستی بفهمی که از این مدلای خیلی محبوب و دوست داشتنیه .... حلقه اتصال اعضای خونوادش بود ...  از این دخترای شر و شیطون و در عین حال عاقل و دوست داشتنی که همیشه همه تحسینشون میکنن ... از اون آدمایی که دلت میخواد همیشه  باشن .... چون همیشه حرفی برای گفتن دارن ... چون بودنشون با ارزشه ... توی اون شرایط همه بستگان درجه یک و دو رو مجبور کرده بود که به دلیل احتمال Familial   بودن بیماریش از نظر کانسر کولون غربالگری بشن ... دوست نداشت بدعت گذار یه مصیبت خانوادگی باشه .....

 

درمانش ادامه داشت  ... موهاش و ابروهاشو و مژه هاش ریخت ... اما براش مهم نبود ...

زیر شیمی درمانی  مبتلا به هپاتیت دارویی شد ... یه مدت کوتاهی درمانش قطع شد ... رژیم جدید کموتراپی براش شروع شد .... سی تی اسکن جدیدش خبر از متاستاز پانکراس و ریه هاش  میداد ... بستری های طولانی مدت خسته اش کرده بود ... اما هنوز مقاومت میکرد ...

خواست که چند روزی بره خونه ... دلش برای دخترکش که حالا 13-14 ماهش بود و تازه یاد گرفته بود مامان بگه تنگ شده بود ....

 

چند وقتی بود ازش بی خبر بودیم ... به خاطر شرایط تنفسیش به بیرون از شهر منتقلش کرده بودند تا یه کم از دود و دم تهران به دور باشه .... انصاف نبود آرامششو بهم بزنیم .... دلشوره ها تمومی نداشت ....

 

صبح سه شنبه  تلفن زنگ زد ... غریبه ای پشت خط بود که خودشو برادر شوهرش معرفی کرد ....

 

برق چشمای امیدوارش ازجلوی چشمام کنار نمیره وقتی میگفت: " تو دعا کن خدا یه فرصت دوباره به من برای زندگی کردن بده.... اونوقت میدونم چجوری باید زندگی کنم .... "

 

کاش خدا این فرصت دوباررو ازش دریغ نکرده بود ...... 

 

 

 

 -----------------------------------------

 

* استفراغ حاوی مدفوع

** در واقع سر روده از شکم بیرون گذاشته میشه و عمل دفع از طریق این مجرای جدید انجام میشه ،‌ بدون کنترل ارادی

 

نظرات 8 + ارسال نظر
سارا سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:17 ق.ظ http://sarasol_8.persianblog.com

چی بگم؟آدم فقط می تونه بغضش رو فرو بده و با خودش فکر کنه چرا؟....و فکر کنی که همین بغل دست ما چه اتفاقاتی میفته و همیشه ماله دیگران نیست و حتی این مال دیگران بودن هم چیزی رو بهتر نمی کنه...
راستی مرسی از تبریکت!

سارا چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:16 ق.ظ http://sarasol_8.persianblog.com

بازم منم!خب من بدون اجازه لینکت کردم!به نظرم اجازه گرفتن برای لینک کردن خیلی کار ریا کارانه ایه ...

سارا چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:28 ب.ظ http://sarasol_8.persianblog.com

بعد از بازم ِبازم منم!.می دونی خوشم میاد یکی دیگه هم خله مثله من!!!ببین منم دقیقا احساس تو رو دارم نسبت به لینک!ولی خب دوست داشتم واقعا نوشته هاتو...و مرسی

مهدی شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:05 ق.ظ http://dastneveshteha.blogsky.com

این پست رو لینک میدم .

هانی شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:33 ب.ظ

کاش زنده میموند این جور آدما حیفن که بمیرن

سارا دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:04 ق.ظ http://sarasol_8.persianblog.com

آقا جان کجایی پس؟!

علی مقیمی جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:55 ب.ظ

زندژی همینه... خیلی وقتها فرصت دیگه ای در کار نیست....

نارنج یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:47 ق.ظ http://naarenj8.persianblog.com

وای!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد