عطر رازقی

گهگاهی

عطر رازقی

گهگاهی

چند بار دامت را تهی یافتی؟

iفکر کن که خودت کلی عصبی و کلافه ای ... همه کارات به هم گره خورده و عین کلاف سر در گم دور خودت میپیچی .. حوصله هیچ بنی بشری رو هم نداری، دلت یه کم سکوت بخواد و اینکه خودت با خودت خلوت کنی ...   اونوقت همکارت که با هم توی یه اتاقید از صبح کله سحر اسپیکرشو روشن کرده باشه و یکی بیخ گوشت با یه صدای ناهنجار نعره بکشه که " آقامون دلبره... دلارو میبره .... ! ! ! ! " ... دیگه خیلی که بخواد بهت لطف کنه اینو قطع میکنه و تو مجبوری Listening کتاب Interchange در سطح مبتدی رو گوش کنی ! اونم با صدای بلند...

 

iiمن اصولا خیلی زود به شرایطی که توش قرار میگیرم عادت میکنم و این یه جورایی آفت زندگیم شده ... یادمه روزای آخر بخش جراحی با همه مصیبت و فلاکتی که توی بیمارستان داغون و شلوغ تحمل میکردیم، با همه توهین و تحقیرایی که مستقیم و  غیر مستقیم دامن هممونو میگرفت، بازم دل کندن از اونجا برام خیلی سخت بود ... نمیدونم شاید بیشتر "عادت کردن و خو گرفتن " به محیط بود تا دلبستگی ... همون تمایل همیشگی به حفظ شرایط موجود ... اینرسی ... خلاصه هر چی که بود، من همیشه تا چند روز بعد از تموم شدن هر بخش،  عزادار از دست دادنش بودم و دو سه روز که میگذشت انقدر به بخش جدید و قوانین احمقانه اش عادت میکردم ،انگار که من سالهاست مقیم اون بخشم ...

 

الان که نزدیک یک ساله از بخش و بیمارستان فاصله گرفتم و دیگه از اون حال و هوا دور شدم، هر از گاهی که گذرم به اجبار به بیمارستان می افته ، حالم از این همه بی نظمی و سوء مدیریت و توهین و تحقیر بهم میخوره .... بعد از مدتها رفتم سر مورنینگ ... بیشتر به کارزار جنگ شبیه بود ... فکر کن 15-14 تا اتند که به جرات همشون بالای 60 سال بودند، نشستند و یه رزیدنت سال یک هم، با یه روپوش چروک و یه قیافه ژولیده در حالیکه تکیه داده به تریبون ، در حال پرزنت کردن مریضه و حداقل 50 نفر، دانشجو و اینترن هم با دهن باز نظاره گر ماجران .... بعد از معرفی مریض، اتندا انگار نه انگار که غرض از برگزاری همچین جلسه ای آموزش به دانشجوهاست شروع میکنن با هم بحث کردن (کاش بحث علمی بود! ) ... هر از چندی عین خروس جنگی میپرن به هم ... مورنینگ به همه چی شبیهه جز یه کلاس آموزشی .... دانشجوها و اینترنا هم هر کی توی حال و هوای خودش ... اون معدود آدمای علاقمندشونم هم گیج و مبهوت سعی میکنن وسط این بحث و جدال یه چیزایی دستگیرشون شه و یه دو کلوم یاد بگیرن، که خب خیلی بعید به نظر میرسه ...

 

رزیدنت اخمالوی سال 3 که اون موقعی که من اینترن بودم سال 1 بود، حالا دقیقا داره همون بلاهایی که موقع سال یک سرش آوردن ، سر سال یکیای جدید در میاره ... سال یکی تازه واردم به جبران حرفای کلفت و زمختی که میشنوه، همون حرفا رو تحویل اینترنای بخشش میده .... انگار تنها چیزی که اینجا به دقت منتقل میشه ، همین انتقال سینه به سینه تحقیر و  توهینه ....

 

 از اون طرف توی اتاق پزشکان جلسه فوری تشکیل شده ! دستور جلسه : برنامه ریزی برای آنکالی اتندا ...

5 دقیقه نمیگذره که صدای داد و فریاد و عربده های اتندینگ محترم! از توی اتاق شنیده میشه و بعدا کاشف به عمل میاد دعوا سر این بوده که چرا به بعضیا 3 تا کشیک روز تعطیل خورده به بعضیا 2 تا !!!

 

اینا فقط حاصل یه حضور 2 ساعته توی بیمارستان و توی همون بخش محبوب دوره اینترنیمه ...

اینارو اینجا مینویسم که یادم بمونه اینجا موندنم یعنی ادامه همین بلایا و مصائب ....

احساسات بشر دوستانه و حس میهن پرستیم این روزا در حده صفره ....

از جایی که آدماش از هیچ ارزش و اعتباری برخوردار نیستند حالم بهم میخوره ....

از جایی که لطفت به حساب وظیفه ات گذاشته میشه بدم میاد ...

خسته ام .... خیلی خسته ....

 

 

 

iiiچقدر این دکلمه شاملو با حال و روز من همخوانه ....

 

چند بار امید بستی و دام برنهادی،

 تا دستی یاری دهنده،

 کلامی مهر آمیز،

نوازشی،

یا گوشی شنوا به چنگ آری؟

 

چند بار دامت را تهی یافتی؟

 

 ۰۰۰۰

 

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
ستاره دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:39 ب.ظ http://www.afsoongarlady.blogsky.com

یه روزی اینقدر دلت برای این روزها و خوابگاه(فکر کنم تو خوابگاه باشی)وحتی اون غذاهای بدمزه و..تنگ میشه که دلت میخواد فقط یه روز دیگه توی اون شرایط قرار بگیری..

نه ستاره جون توی خوابگاه نیستم ...
نمیدونم ... اما گمون نکنم دیگه هیچ وقت دلم برای این روزای سر در گمی و تحقیر تنگ بشه ...

سیروس دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 04:36 ب.ظ http://sj.blogsky.com

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی!

سیروس دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 04:36 ب.ظ

این بیت مربوط به حضرات اتندیمگ و رزیدنتینگ و اینترنیگ که تا سیستم اینجوریه بیشتر ازشون انتظار نیست

سمفونی شعله‌ها سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:30 ق.ظ http://symphony-sholeha.blogsky.com

بعضی‌وقتها آدم توی جمع٬ احساس تنهائی می‌کنه که خیلی درد داره

مهدی شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:42 ق.ظ

سلام سرکار خانوم ! خوبین ؟‌
آره خب شاید اینجا موندن آخرش همین باشه البته برای کسی که میخواد بره آفریقا بمونه زیاد تحملش سخت نیست . مگه نه؟‌
.........
بعضی وقتا دام تهی بوده
بعضی وقتا خودم

سارا شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:11 ب.ظ http://sarasol_8.persianblog.com

چقدر می فهمم چی می گی.. این روزها یمنم خیلی این شکلی شدن....نمی دونم چی بگم واقعا.

نیلوی جنسیت گمشده دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:10 ق.ظ http://jensiyat-e-gomshodeh.blogsky.com

نمیدونم با چه کلامی ازت تشکر کنم به خاطر همه مهربانیت که به یادم بودی میدانم هر چند دور و دیر از دعوتت برای یلدا بازی ممنون حال خوشی ،دل خوشتری نبود گلم تا بنویسم.

سمفونی شعله‌ها سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 04:14 ق.ظ http://symphony-sholeha.blogsky.com

سلام بر حسین پیامبر جاودانه آزادی
حسین نــه بزرگ ِ بشریت٬ به ضد ‌بشر

اروس شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:11 ب.ظ http://arooooos.persianblog.com

ای ی ی گفتییی! ای ی ی گفتی! اینترنی من خیلی خیلی خوش گذشت، پر از خاطره، ولی همین چیز های بیمارستان اذیتم می کرد. اخر اینترنی می گفتم من خرم اگه یه بار دیگه پام رو تو بیمارستان بگذارم. کارش رو خیلی دوست داشتم ولی همون حماقت و بچه بازی که تو سیستم موج می زد عذایم می داد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد