عطر رازقی

گهگاهی

عطر رازقی

گهگاهی

در آستانه سی سالگی ....

ورودم به سی سالگی با کلی هیجان و سورپریز همراه بود ....

 

برعکس پارسال که روز تولدم تو تنهایی مطلق سپری شد، امسال دور و برم کلی شلوغ پلوغ بود و حس کشنده تنهایی اصلا و ابدا سر و کلهاش پیدا نبود ...

 

جشن تولد کوچولو اما خیلی خوبی که همکارای مرکز برام گرفتن، مهمونی سورپریزی که با همکاری مشترک خاله خانم و بقیه هم سن و سالای فامیل برگزار شد، یه عالمه کارت تبریک و ای میل و اس ام اس از آدمایی که هرگز فکرشو هم نمیکردم که به یادم باشن و حتی یه آفلاین تبریک خیلی خیلی دلچسب از یه دوست امریکایی که عضو نیروی ارتش امریکاست و کلی خودشو به دردسر انداخته بود که درست شب تولدم با وجود یه عالمه محدودیت که از نظر امنیتی دارند برام بفرسته و خلاصه کلی کادو و چیزای هیجان انگیز دیگه ... همه و همه اش یه جورایی باعث شد که کلی قند تو دلم آب شه و خلاصه کلی خوش و خندون شم ....اینکه حس کنی تنها نیستی و کسانی هستند که بهت فکر میکنن خیلی دلچسبه ...  

خودمم که طی یه اقدام متهورانه ـ که یکم ازم بعید بود ـ چند روز مونده به تولدم به عنوان کادوی تولد خودمو سورپریز کردم و رفتم موهامو فر کردم و الان با یه حجم وسیعی از موی منگول پنگول در خدمتم... واسه تنوع کلی خوب بود ... با یه پوست سبزه بیشتر شبیه دورگه ها شدم ... خلاصه که کلی هیبت و هیات جدیدو دوست دارم .... 

 

هفته پیش دکتر م.  بهم زنگ زد که یه کار فورس ماژور داره که باید تا روز بعد ادیت شه و تحویل داده شه و خلاصه که کسیو غیر من وسواس پیدا نکرده و از این حرفا .... دکتر م. یه استاد و یه دوست خونوادگیه بی حد مهربون و خوش قلبه که توی دانشگاه به سخت گیری و وسواس بیش از حد معروف بود  ... بخشش توی بیمارستان به سختگیری معروف بود و حضورش توی مورنینگ کافی بود که همه از رزیدنت و اینترن کشیک و غیر کشیک روز قبل، تا صبح بیدار باشن و بعدم بید بید بلرزن چون آقای دکتر وقتی پرونده مریضو میخوند از غلط املایی و علمی هیچ چی از چشمش دور نمیموند ... خلاصه اینکه من شب تا صبح بیدار موندم و فردا هم نرفتم سرکار و در عوض یه کار بی غلط خیلی خوب تحویل دادم که خودم کلی خوشم اومده بود  ... وقتی داشتم میومدم آقای دکتر یکی از کتابایی که نوشته بودو بهم یادگار داد و گفت که اول کتاب برام جمله ای نوشته که به کلمه کلمه اش اعتقاد قلبی داره ... برام نوشته بود :  "تقدیم به نور چشمانم ، همکار  محقق و پرتلاش سرکار خانم دکتر رازقی" خیلی بهم چسبید جدا" .... خیلی ....

 

اووووه ... اینم بگم که یه سه ماهیه مرتب و هفته ای سه روز ورزش میکنم و کلی هله هوله خواریمو کم کردم و علیرغم اینکه یه کیلو بیشتر وزنم کم نشده و لاو هندلام!! محو شده اما سایز کم کردم و الان کلی از Building  ه مربوطه راضیم ... انصافا هم هر بار قبل رفتن کلی با خودم صحبت میکنم که خودمو راضی کنم که تنبلی نکنم و برم (در تمام طول تحصیلم از ورزش بنا به دلایل واهی ! معاف بودم و تقریبا میشه گفت از ورزش کردن متنفرم! اینکه حالا دارم داوطلبانه این کارو میکنم خیلی عجیبه جدا! ) اما وقتی میرم و برمی گردم کلی احساس خوبی دارم ... بخصوص وقتی ترد میل میزنم و در حالی که دارم سریع راه میرم، فکر میکنم، خیلی بهم می چسبه ..... 

 

 

p.s.  در آخرین لحظات ارسال این پست یک عدد عطر  Bright Crystal Versace هم از طرف یکی از دوستای قدیمی هدیه گرفتم!!!! به به به به !

چند روز پیشم یه عطر Gucci از یه استاد دیگه  هدیه گرفتم که اونم خیلی چسبید .....

 

خلاصه که این روزا کلی مورد تفقد قرار گرفتم... شروع سی سالگی که خیلی خوب بوده تا اینجاش ...خدایا دارم میمیرم احیانا" که انقدر عزیز شدم ؟!؟!؟؟!یه کم مشکوکه همه چی ! نه ؟!

 

راستی یه p.s. دیگه : همزاد نازنین تولدتون مبارک ... به یادتون بودم ... خیلی زیاد ...

 

þ Risk!  Risk anything!  Care no more for the opinions of others, for those voices.  Do the hardest thing on earth for you.  Act for yourself.  Face the truth.

 

Katherine Mansfield

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست ....

این یه غر نامه است اما تا آخرش بخونید ....

 

 

یه عالمه موضوع واسه تعریف کردن دارم ....

 

بیشتر از یه ماهه که اینجا چیزی ننوشتم .... علی رغم اینکه واقعا هیچ دو روزیم مثه هم  نبوده  .... یه روزایی خیلی خوب بوده ... یه روزایی خیلی بد ... الانم ای بدک نیستم ... سعی میکنم که کاملا اکتیو با خودم مبارزه کنم چون در غیر این صورت مستعد یه افسردگی شدید خواهم بود ... تنهایی به طرز آزاردهنده ای داره دقم میده ! هیچ وقت نبودن دوستامو به این گزندگی احساس نکرده بودم ... از جمع 15-10 نفرمون، همه مهاجرت کردند ...  جز من و یکی دیگه ... که اون یکی دیگه نازنین هم، این روزا  درگیر تشکیل یه زندگی جدیده و طبیعتا خیلی وقت آزاد نداره و عملا همو نمی بینیم و منم نمیخوام که با اون همه درگیری فکری، یه بار اضافی رو بهش تحمیل کنم .... خیلی بده که یه لحظه به خودت بیای و ببینی که هیچ کس نیست که روز و شباتو باهاش قسمت کنی ... از شادیات بگی یا وقتی ناراحتی دلداریت بده یا اینکه حرفاتو بشنوه .... احساس خفگی میکنی ...

 

از اون طرفم بالاخره بعد مدتها و بواسطه همین تنهایی اجباری سعی کردم با دو سه نفر، به تناوب البته، آشنا شم و رابطه نزدیکتری پیدا کنم و یه جورایی از این حال و روز افتضاح خلاص شم که خب قربونشون برم یکی از یکی آشغالتر و احمق تر ...

 

فکر کن که تو دنبال یه دوست بگردی که بتونی بشناسیش، بهش نزدیک شی، دوستش داشته باشی، باهاش حرف بزنی و غیره و غیره و طرف توی اولین برخوردت بهت بگه که  میخواد باهات ص*ک*ص داشته باشه و وقتی بهش میگی که خب هنوز هیچ خبری بینتون نیست و اصلا همدیگرو خوب نمیشناسید و این چیزا، بگه که مهم نیست .... HE NEEDS IT!!!!! چه حالی میشی !؟

 

یا اینکه طرفت آدمی باشه که مدتها با هم حرف زدین و کلی احساس قرابت کردین و از این مزخرفات و حالا بهت بگه که چون تو قدت 158 ه و اهل مشروب و ورق نیستی بهتره بری تیله بازی ! چون من اهل مشروبم و ظرفیت خودمو نمیدونم و میتونم توی هواپیما انقدر درینک! بخورم که به محض پیاده شدن با آمبولانس منو ببرن بیمارستان ! جدا این جای مباهات داره ؟!؟!؟

 

اینا حالا یه مشته نمونه خروار آدمایی که دارم میبینم هر روز .... که ازت انتظار دارن همون بار اول که میبینیشون باهاشون همبستر شی و همه فکر و ذکرشون همینه....که خب البته زهی خیال باطل ... اما میتونن اعصابتو با این همه حماقت خراب کنن ..... 

 

اینایی که مثال آوردم نه که فکر کنی آدمای بنجلی باشن که با یه نگاه بتونی بذاریشون کنارا! نه اصلا! اولی یه فوق لیسانس مکانیک و دومی یه دام پزشک !  با سن حدود  سی و دو سه سال، از یه خونواده خوب، که کلی هم ادعاشون میشه ....

 

محیط کارمم که به طرز تهوع آوری پر از بدبختی و حماقته ... اینکه دندون پزشک 44 ساله مرکزت با زن و دو تا بچه، طرح دوستی با خانوم دکتر مجرد 28 ساله طرحی همکارتو بریزه ( که قبلا هم چادری بوده و الان روپوشهای فسفری و زرشکی و سفید مینی ژوپش زبونزده! )  و خانوم دکتر علیرغم اینکه وضعیت تاهل آقای دکترو میدونه بهش پا بده و همه شم ادعا کنه که من پاکم و مومن و آفتاب مهتاب ندیده و خلاصه اتاق 2 در 3 محل کارت بشه پاتوق آقای دندون پزشک و رئیس کارگزینی دیپلمه ریشوی جا نماز آب بکش و یکی دو تا گردن کلفت دیگه  که همه واسه تست کردن سالاد اولویه اختصاصی که دستپخت خانوم دکتره برای آقای دکتر بیان تو اتاق و هی لاس بزنن و چرند بگن و حالتو بهم بزنن ....

 

و اونوقت خانوم دکتر که فارغ التحصیل دانشگاه آزاده و کلی هم ادعا داره که بچه های آزاد As a Rule  خیلی باسوادتر از بچه های سراسرین و به Manager  میگه Manenger !!!  و به آپولو میگه آپولون ! و به الاین منت ( Alignment)  میگه الیگمنت!!!!! و از کامپیوتر حتی Copy Paste  هم بلد نباشه و توی عصر تکنولوژی حتی ندونه Email  چجوری درست میکنن و سرچ چجوری انجام میدن، بشه رئیس واحد دو نفرتون و اولین کاری که میکنه این باشه که روی یه کاغذ A5 با فونت درشت و بولد اسمشو بنویسه و زیرش هم بنویسه سرپرست واحد و اون بذاره روی میز فکستنی اتاق 2 در 3 که مبادا تو یادت بره که مرئوسی نه همکار ! جدا دنیای بعضیا چقدر کوچیکه ....

 

از اونورم مجبور باشی هر روز یه گوساله ای به اسم مگی رو تحمل کنی که از قضا هم دانشگاهیت بوده و شاگرد اول دانشگاه! و جزء اون 17 ملیون الاغی باشه که به احمدی نژاد رای دادن اونم با این استدلال که اومد از اینترنت گفت و استاد دانشگاه هم بود گفتم احنمالا خوبه !!!! ( کور شم اگه اغراق کنم) و همه نگرانی و تفریحش تعقیب برنامه غذایی روزی 8 لیوان آب و یه کاهو و دو تا میوه و البته گاهی دیدن کارتون "تبهکاران در منزل" باشه .....

 

یه آدم وسواسی ( در حد پاتولوژیک و بیمار گونه) که در آستانه 30 سالگی هنوز اجازه نداره ( یا شایدم جرات نداره) از خونه تنها بره بیرون ... اجازه نداره ابرو برداره و آرایش کنه و معتقده که تنها زندگی کردن یه دختر توی شهرستان خیلی خطرناکه ... چون اگه تنها باشی و مردم محلی بعد از یه مدتی بفهمن که تو پزشکی و تنهایی ، ممکنه یه روز که داری میری نون بخری، توی خیابون بدزدنت و بهت تجاوز کنن .... !!!!!!!!!!!!!!! ( کور شم اگه یه کلمه اینور اونور گفته باشم)

 

آدمی که توی 30 سالگی هنوز حق انتخاب کفش و لباسشو نداره و مادر سایکوتیکش میره کفش ملی و براش یه جفت کفش میخره و اون محکومه که همونو بپوشه ولو اینکه یه سایز بزرگ باشه .... و اینکه اگه مثلا 6 ماه بعد اعتراض کنه که یه کفش جدید میخواد مادرش مجددا یه جفت دیگه از همون کفشو میخره و میاره!!  و اینکه هر روز مادرش به محض رسیدنش به خونه کیفشو میگرده و اگر چیزی ببینه که خلاف میلش باشه فوری دور میریزش و همه حقوقش دست مادرشه و فقط در حد ماهی ده هزار تومن حق داره خرج کنه و نتیجه این قضیه این شده که مگی سریعترین دونده برای رسیدن به اتوبوسه و برنامه همه خط ها رو هم میدونه .... و وقتی کرانچی میخره باید وا ایسته توی خیابون یا راه پله بخورتش که مبادا مامانش ببینه و بگیره ازش ....

و اینکه همشون سوء تغذیه دارن چون مادرش معتقده همه چیو باید آب پز خورد و  ادویه و رب و روغن از برنامه غذاییشون حذفه و حتی ماهی رو لای برنج دم میکنن میخورن !

و اینکه انقدر با محبتن ! که وقتی بهش گفتم که چرا مادرشو بعد از دو سال خونریزی رکتال و اینکه به شدت کم خون شده بود و خطر سرطان روده تهدیدش میکنه دکتر نمیبره ، با نهایت خونسردی جواب داد که نه نگرن نباش، اگه سرطان ( حتی کانسر هم نه! همین کلمه سرطان !) بود تا حالا مرده بود!!!!  و چند روز بعد که دیدم داره تسبیح میزنه و دعا میخونه و من کلی متاثر از اینکه آخی واسه مامانش نگرانه ( و البته کلی خوشحال از اینکه این سیب زمینی بالاخره یه تکونی به خودش داد) دلداریش دادم ... در جواب بهم گفت که نه ! واسه خودم دعا میکنم چون بیماریهای روده ( مثه کرون) ژنتیکی منتقل میشه و  دارم دعا میکنم که من اینو نگیرم وگرنه مادرم که خب عمرشو کرده!

و اینکه بعد از اینکه مادرشو برای بیوپسی برد بیمارستان، در حالی که دو تا دیازپام وریدی بهش زده بودند و نمیتونست راه بره و یه جورایی نیمه بیهوش بود، به زور با اتوبوس برگردوند خونه و مادرش توی راه شوکه شد و باقی قضایا !

 

و همه اینا در حالیه که پدرش روان شناسه !!!!! و آبا و اجدادش جزء خوان های قلهک بودند و تا جایی که الان من فهمیدم یه خونه توی قلهک، یکی توی فردیس کرج، یکی توی لواسان، و یک آپارتمان 3 واحده توی جلفا دارن !

اما کیفیت زندگیشون واقعا در حد صفره ....

 

و همه مصیبت قضیه اینه که این آدم منو نصیحت میکنه و بهم میگه که خوندن مجله "زنان"  و کتاب فقط وقت تلف کردنه و اینکه، من ماژیک شبرنگ نارنجی 700 تومنیمو  واسه خط کشیدن روی مطالب مربوط به نقد یه فیلم هدر میدم واقعا جای تعجب داره !

 

 

خلاصه اینکه نمیدونم حکمت این همه آدم کج و کوله دور و برم چیه ..... اینم بگم که علیرغم این همه غری که اینجا زدم، ذاتا آدم صبوریم و خیلی وقتا به شکل احمقانه ای سکوت میکنم و حرف نمیزنم ... اما جدا یه موقع هایی کارد به استخونم میرسه و الان یکی از همون مواقعه  ..... با همه اینایی که گفتم و با وجود این همه موجودات دلچسب اطرافم جدا بهم حق نمیدین که در آستانه انفجار باشم ؟!؟!؟ 

 

کم لطفیه اگه نگم که تنها نکته خوب قضیه وجود دوست نازنین چندین ماهمه که اگر چه مدت کمیه که با هم آشنا شدیم و کلا هم کم همو میبینیم اما این روزا جزء دلایل زندگیه و همراهیش بی حد دلچسبه .... و اینکه توی این وانفسای قحطی آدمیزاد، کسی باشه که مهربون باشه و انسان و اینکه یادت کنه و نگرانت باشه و  وقتی نیستی سراغتو بگیره و لازم نباشه همه چیو براش توضیح بدی و با یه نگاه کوچولو همه چی دستش بیاد و دیگه اینکه چون تو کانال MBC 4  نداری، همسرش همه قسمتهای سریال Grey's Anatomy  که تو خیلی دوست داری رو برات دانلود کنه و بهت بده و همه روزتون به تعریف از شخصیتهای فیلم بگذره و گهگاهی با هم برید یه ناهاری، یا نبود یه آب طالبی خنکی بخورید و کلی حرف بزنید و بخندید و حال کنید  ....  وجودش جدا غنیمته و من قدر بودنشو خیلی خوب میدونم ..... 

 

 

گمونم به اندازه 1ماه حرف زدم .... اما خب الان حس بهتری دارم .... نوشتن گاهی خیلی آدمو آروم میکنه ... کاش زودتر این کارو کرده بودم .... :)‌

 

این حکایت ادامه دارد ...

 

 

 

Learn to enjoy every minute of your life.  Be happy now.  Don't wait for something outside of yourself to make you happy in the future.  Think how really precious is the time you have to spend, whether it's at work or with your family.  Every minute should be enjoyed and savored.

 

Earl Nightingale