عطر رازقی

گهگاهی

عطر رازقی

گهگاهی

شاید پارانویا ....

وقتی ساکتم، کم حرفم و همه خوشیا و ناخوشیامو برای خودم نگه می دارم، وقتی صبر میکنم تا زخمام، زخمای دلم، روحم، خودش خوب شه به مرور زمان، انگار راحتم و احساس امنیت می کنم ...

دلم نمی خواد برای کسی درد دل کنم ... از اینکه با کسی درد دل کنم و طرف بشینه قضاوتم کنه متنفرم ... همیشه بعدش پشیمون میشم ... انگار به خودم میگم "خب که چی؟! حرف زدی که چی بشه ... چی شد ..." نمی فهمم چجوری آدما بدون اینکه بدونن جزء جزء یه ماجرا چیه، بدون اینکه بدونن تو لحظه لحظه یه رابطه چی گذشته، به خودشون اجازه میدن نقدت کنن ....

انگار نمی تونن ببینن تو همینجوری، همینجوری که هستی هم شادی ... حتی اگه همه چی سر جای خودش نباشه ... انگار حتما باید یه جوری بترسوننت، دلتو بلرزونن، تصویر خوش ذهنتو، خط خطی کنن  ... انگار حتما باید زهرت کنن تا به وظیفه خطیر تاریخیشون عمل کرده باشن ... اونوقت میشینن یه گوشه و وقتی تو هم زانوی غم بغل کردی، بهت لبخند می زنن و از اینکه به جمع آدمای افسرده و پریشون پیوستی استقبال می کنن ....

شایدم ایراد از ماست ... از منه ... اگه نمی خوام نقدم کنن، نمی خوام زهرم کنن همه چیو، خب نباید حرف بزنم، هیچی نگم که کسی هم چیزی بهم نگه که بعدش احساس کنم کاش نمی گفتم ... ولی خب آدمه ... گاهی می رسه به مرز جنون از بس ساکته ... گاهی دلش می خواد حرف بزنه با یکی ...

دلم یه آدم "قضاوت – نکن" می خواد، اما انگار هیچ کس باهات به اندازه خودت مهربون نیست ... دلم خودمو می خواد ...