این یه طرف قضیه است ....

 

 

خیلی وقته از تب و تاب و جنب و جوشام کم شده ... خیلی وقته اونایی که منو از نزدیک میشناختند ، هر از گاهی یه ندایی بهم میدن که چته ؟!‌سر حال نیستی ؟‌!‌ اون آدم قبلی کو؟ کجاست ؟‌....

 خیلی وقته که خودمم احساس میکنم پیر شدم.... تارهای سفیدی که توی موهام پیدا شده و زیر چشمام که گود افتاده با حال و هوای دلم همخونی داره ... خیلی وقته دیگه سر و وضعم خیلی برام مهم نیست .... اینکه ناخن پام لاک نداره ... اینکه ابروهام نا مرتبه و اینکه صورتم پخش و پلا پر از مو شده .... اینکه لباسام گل و گشاده یا اینکه چسبیده به تنم و باعث میشه برجستگی ها و فرورفتگی های بد ترکیبم نمایون شده .... چیزی که قبلا خیلی آزارم میداد.... اینکه همین جوری دارم وزن اضافه میکنم و این نه از سر خوش گذرونی که از سر اینه که اصلا بهش فکر نمیکنم .... خیلی وقته که از چیزی لذت نمیبرم ... جمع دوستانه رو تا جایی که میتونم دودر میکنم .... آشنا شدن با آدمای جدید و که یه زمانی برام کلی هیجان داشت و بهش به چشم یه تجربه برای شناخت آدما نگاه میکردم الان فقط به چشم  اتلاف وقت میبینم ... خیلی وقته که هیچ رویایی ندارم .... که از بختم گله دارم ... که با خدای خودم سر سنگینم .... خیلی وقته که تصمیم جدی نگرفتم ... که چیزیو از ته دل نخواستم (البته خواستم و اتفاقم افتاده ... اما خب اون یه مورد بیشتر به یه بازی بچه گانه شبیه بود و در ضمن خواستنم برای دیگران بود نه برای خودم .... ) .... آخرین چیزایی که برای خودم خواستم هیچ کدوم اتفاق نیافتاد .... خودمو گول زدم که شاید خیری درش بوده اما خب تا الان که .....

 

اما اون طرف قضیه اینه که ....

 

بین فکر کردن راجع به یه موضوع تا تصمیم گرفتن و تا عمل کردن یه عالم فاصله است .... یه فاصله به اندازه عملی نشدن اون فکر و تصمیم ... یه فاصله که اگه از میون برداشته شه شاید بتونه مسیر زندگیتو تغییر بده ....

خیلی وقته درگیر این تعلیقم .... شاید یه جور رخوت باشه ولی هر چی هست خوشایند نیست .... از اینکه چند سال دیگه حسرت روزها و لحظه هایی رو بخورم که میتونستن بهتر ازش استفاده کنم و نکردم، پشتم میلرزه ....

تلاشم برای اینکه راه چند ساله رو توی یه زمان کوتاهتری طی کنم و جبران چندین سال استقلال نداشته رو بکنم به نتیجه ای نرسید .... قوانین خانوادگی دست و پا گیرتر و سفت و سخت تر از اون چیزی بود که من فکرش رو میکردم ... و روابط عاطفی ما حتی پیچیده تر و محکمتر از اون قوانین.... به خاطر همه این شرایط موندگار شدم ... موندم ... با شرایطی که نه ایده آله و نه مطلوب... با ایده آلم خیلی خیلی فاصله داره ...

دلم تنهایی میخواست که خب عملی نشد ... دلم میخوست یه مدتی خودم همه کاره خودم باشم تا ببینم چند مرده حلاجم، که خودمو یه محکی بزنم و ببینم که چقدر با ادعاهای خودم همخونی دارم که خب بازم نشد .... دلم میخواست به ازای کاری که میکنم حقوقی که حقمه بگیرم و دغدغه هام نشه اینکه توی وقت آزادم درگیر هزارو یک کار، غیر حرفه اصلیم بشم و همه فکر و ذکرم این بشه که برای شروع هر کاری از یه امتحان ساده زبان بگیر تا اقدام برای مهاجرت تا هر امتحانیکه بخوام یک کیلومتر اون طرفتر از مرز اینجا بدم ، باید هزینه بدم و با این چندرغاز حقوقی که میگیرم پس انداز که سهله حتی توی کرایه رفت و آمدمم باید کلی محتاطانه رفتار کنم ....

 

اما خب اصل اینه که الان این شرایط منه ! عجالتا هم قابل تغییر نیست ... آش کشک خاله است و بخوام نخوام همینه .... پس بقول یه دوستی بهترین کار اینه که تهدیدهاتو تبدیل به فرصت کنی ... که از این فرصت به بهترین شکل ممکن استفاده کنی که اقلا بعدا افسوسشو نخوری ...

 

خوشبختانه یا بدبختانه وسط همه عادتهای بدی که دارم یه عادت بدتر دیگه ای هم که دارم اینه که زود با شرایط جدید خودمو وفق میدم... اما چیزی که هست اینه که دلم نمیخواد این وفق دادن با Passive شدنم همزمان شه ... چون اونجوری معنیش اینه که من این مدت رو اجبارا و باری به هر جهت طی میکنم ....

از این حرفا که بگذرم باید بشینم و یه برنامه بریزم ... ناگفته نمونه که الان 3 ماهه قصد دارم  این کارو بکنم اما خب بختش تا الان باز نشده ....همون حکایته فکر کردن و تصمیم گرفتن وعمل نکردنه دیگه !!!....

 

به هر حال اینارو اینجا نوشتم که یه تعهدی باشه به خودم که تا آخر این هفته تکلیفمو با خودم روشن کنم ...

 

از این مدل نباتی خسته شدم .... خدایا منو برگردون به حال و هوای 8-7 سال پیش ... بذار دیگران غبطه بخورند که نمیتونند زندگی رو از دریچه چشمای من ببینند.... زیبا ... پر امید و پر رویا ....

 

 

به امید تو

آمین