چند بار دامت را تهی یافتی؟

iفکر کن که خودت کلی عصبی و کلافه ای ... همه کارات به هم گره خورده و عین کلاف سر در گم دور خودت میپیچی .. حوصله هیچ بنی بشری رو هم نداری، دلت یه کم سکوت بخواد و اینکه خودت با خودت خلوت کنی ...   اونوقت همکارت که با هم توی یه اتاقید از صبح کله سحر اسپیکرشو روشن کرده باشه و یکی بیخ گوشت با یه صدای ناهنجار نعره بکشه که " آقامون دلبره... دلارو میبره .... ! ! ! ! " ... دیگه خیلی که بخواد بهت لطف کنه اینو قطع میکنه و تو مجبوری Listening کتاب Interchange در سطح مبتدی رو گوش کنی ! اونم با صدای بلند...

 

iiمن اصولا خیلی زود به شرایطی که توش قرار میگیرم عادت میکنم و این یه جورایی آفت زندگیم شده ... یادمه روزای آخر بخش جراحی با همه مصیبت و فلاکتی که توی بیمارستان داغون و شلوغ تحمل میکردیم، با همه توهین و تحقیرایی که مستقیم و  غیر مستقیم دامن هممونو میگرفت، بازم دل کندن از اونجا برام خیلی سخت بود ... نمیدونم شاید بیشتر "عادت کردن و خو گرفتن " به محیط بود تا دلبستگی ... همون تمایل همیشگی به حفظ شرایط موجود ... اینرسی ... خلاصه هر چی که بود، من همیشه تا چند روز بعد از تموم شدن هر بخش،  عزادار از دست دادنش بودم و دو سه روز که میگذشت انقدر به بخش جدید و قوانین احمقانه اش عادت میکردم ،انگار که من سالهاست مقیم اون بخشم ...

 

الان که نزدیک یک ساله از بخش و بیمارستان فاصله گرفتم و دیگه از اون حال و هوا دور شدم، هر از گاهی که گذرم به اجبار به بیمارستان می افته ، حالم از این همه بی نظمی و سوء مدیریت و توهین و تحقیر بهم میخوره .... بعد از مدتها رفتم سر مورنینگ ... بیشتر به کارزار جنگ شبیه بود ... فکر کن 15-14 تا اتند که به جرات همشون بالای 60 سال بودند، نشستند و یه رزیدنت سال یک هم، با یه روپوش چروک و یه قیافه ژولیده در حالیکه تکیه داده به تریبون ، در حال پرزنت کردن مریضه و حداقل 50 نفر، دانشجو و اینترن هم با دهن باز نظاره گر ماجران .... بعد از معرفی مریض، اتندا انگار نه انگار که غرض از برگزاری همچین جلسه ای آموزش به دانشجوهاست شروع میکنن با هم بحث کردن (کاش بحث علمی بود! ) ... هر از چندی عین خروس جنگی میپرن به هم ... مورنینگ به همه چی شبیهه جز یه کلاس آموزشی .... دانشجوها و اینترنا هم هر کی توی حال و هوای خودش ... اون معدود آدمای علاقمندشونم هم گیج و مبهوت سعی میکنن وسط این بحث و جدال یه چیزایی دستگیرشون شه و یه دو کلوم یاد بگیرن، که خب خیلی بعید به نظر میرسه ...

 

رزیدنت اخمالوی سال 3 که اون موقعی که من اینترن بودم سال 1 بود، حالا دقیقا داره همون بلاهایی که موقع سال یک سرش آوردن ، سر سال یکیای جدید در میاره ... سال یکی تازه واردم به جبران حرفای کلفت و زمختی که میشنوه، همون حرفا رو تحویل اینترنای بخشش میده .... انگار تنها چیزی که اینجا به دقت منتقل میشه ، همین انتقال سینه به سینه تحقیر و  توهینه ....

 

 از اون طرف توی اتاق پزشکان جلسه فوری تشکیل شده ! دستور جلسه : برنامه ریزی برای آنکالی اتندا ...

5 دقیقه نمیگذره که صدای داد و فریاد و عربده های اتندینگ محترم! از توی اتاق شنیده میشه و بعدا کاشف به عمل میاد دعوا سر این بوده که چرا به بعضیا 3 تا کشیک روز تعطیل خورده به بعضیا 2 تا !!!

 

اینا فقط حاصل یه حضور 2 ساعته توی بیمارستان و توی همون بخش محبوب دوره اینترنیمه ...

اینارو اینجا مینویسم که یادم بمونه اینجا موندنم یعنی ادامه همین بلایا و مصائب ....

احساسات بشر دوستانه و حس میهن پرستیم این روزا در حده صفره ....

از جایی که آدماش از هیچ ارزش و اعتباری برخوردار نیستند حالم بهم میخوره ....

از جایی که لطفت به حساب وظیفه ات گذاشته میشه بدم میاد ...

خسته ام .... خیلی خسته ....

 

 

 

iiiچقدر این دکلمه شاملو با حال و روز من همخوانه ....

 

چند بار امید بستی و دام برنهادی،

 تا دستی یاری دهنده،

 کلامی مهر آمیز،

نوازشی،

یا گوشی شنوا به چنگ آری؟

 

چند بار دامت را تهی یافتی؟

 

 ۰۰۰۰