بهونه

چقدر بده که همه رو عادت بدی به اینکه همیشه خوب باشی، همیشه سر حال، همیشه خندون، همیشه آماده سرویس دادن ... چقدر بده که هیچ کس توقع نداشته باشه که تو هم یه روز دلت بگیره و خسته باشی  ....

چقدر بده که همیشه حواست به بقیه باشه ، اما هیچ وقت کسی حواسش به تو نباشه ...

چقدر بده که اون موقعی که خیلی حالت بده، خیلی دلت گرفته، خیلی بهونه گیری و از زمین و زمون شاکی ای ، همه بذارنت به بر خودت  ... یا آخر آخرش فکر کنن که  احتمالا درگیر مهمان ماهیانه اتی  و خودت خوب میشی ... گیرم که همین باشه ... گیرم که دلتنگیات مال بالا و پایین شدن هورمونات باشه و هیچ دلیل دیگه ای هم نداشته باشه ... یعنی اگه دلیل این باشه، باید توی تنهایی و اعصاب خوردیت بمونی و بمیری ...

چرا هیچ کس حتی به خودش زحمت نمیده که ازت بپرسه که چته .... چرا وقتی بر عکس همیشه ساکت میشی و آروم، هیچ کس دنبال چرایی سکوت غیر معمولت نیست ...  چرا حتی وقتی دیگه طاقتت طاق میشه و به لطایف الحیل میگی که بی حوصله و کلافه ای، هیچ کس، هیچ کس، هیچ کس، حتی یه دست آروم، به نشونه یه همدلی ساده روی شونه هات  نمیذاره و همه همچنان منتظرن که تو با اون حال درب و داغون، همون لبخند همیشگیتو بزنی و همچنان نقش پتروس رو بازی کنی ...

 

 از این، همیشه پناه بودن خسته ام ... دوست دارم خودخواه باشم ...  

 

به اندازه همه دنیا دل تنگم و تنها ...

 

بی بهونه، بی حوصله ام  و بهانه گیر ....