پسرک نازنین خونه ما ...

پسرکمون این روزا بدجوری بی تاب و بی قراره ... کلافست .. بی خوابه ... ساکته ... نه حرفی ... نه اشکی ... همین جاست اما انگار نیست ...کنارش میشینم  ... حرف چندانی برای گفتن ندارم  ... این درد لامصب فقط زمان می خواد و صبر .... دستمو روی پاش میذارم ... آروم آروم نوازشش میکنم ... اولین قطره اشکش از چشمای درشت و مشکیش روی صورتش سر می خوره ...میگم میدونم چه روزای سختی رو میگذرونه ... میدونم احساس می کنه هوا برای نفس کشیدن کم داره ... که انگار قلبش فشرده میشه ...
میگم میدونم که هر کلامی، هر آوایی، هر عطری اونو یاد خاطره هاش میندازه ... میگم که این روزا رو هرگز فراموش نمی کنه، اما میتونه امیدوار به رسیدن روزی باشه که پشت این خاطره ها دیگه حسی نباشه ... که با هر طنین آشنایی یه خنجری به دلش فرو نره ....  میگم که می گذره ... خیلی سخت و پر درد، اما میگذره و می دونم که از پسش بر می آد ...
دیگه حرفی ندارم ... سکوت میکنم ...
بغضشو به زور فرو میده ... اما اشکاش بی اختیار از کاسه چشماش سر می خورن و روی گونه هاش می لغزن ... اشکای منم ... خوب می دونم توی دلش چه غوغاییه ... بهش نمی گم که روزای سخت تری در انتظارشه .... سکوت میکنم و آرزو میکنم که این روزها براش زودتر بگذره ...