بلاتکلیفم ... معلق ... وسط زمین و هوا ...
طبق یه باور قلبی یا نمیدونم شاید به خاطر نوع پرسونالیتیم وقتی یه مدتی سعی میکنم که کاریو انجام بدم و بعد از چند بار تلاش کردن، قضیه این جوری میشه که اون کار انجام نمیشه، حالا دلیلش هر چی که میخواد باشه ، از خیر جریان میگذرم و میذارمش به حساب اینکه حتما خیری در انجام نشدنش هست... معمولا هم همینطوره
اما نمیدونم این بارهم همینطوره یا نه ...
میدونی خیلی وقتا آدما وقتی میان پیشت و درددل میکنن، دلشون فقط یه گوش شنوا میخواد ... خودشون خوب میدونن که باید چی کار کنن، که چی غلطه و چی درست ... احتیاجی به نصیحت ندارند ...دنبال راه حل نمیگردند ... فقط و فقط دلشون یه گوش شنوا میخواد که به حرفاشون گوش کنه ... که یه کمی راحت شن ... سبک شن ... آروم شن ... یه کمی اشک بریزن، یا گاهی هم یه دل سیر گریه کنن .... اونوقت وقتی که راحت شدن، آروم و بیصدا از کنارت پا شن و برن ... ترجیح میدن همه غر و لندا و شکایتاشونم فراموش کنی .... ترجیح میدن این شکوه ها هیچ تاثیری توی برداشت تو نسبت به اونا نداشته باشه ... در واقع دلشون یه محرم میخواد که آروم و سبک بیاد ، حرفا و گلایه هاشونو بشنوه و بره ...
خیلی وقته دلم یه گوش شنوا میخواد ... که وقتی میشینی و باهاش حرف میزنی ، فقط با چشماش تاییدت کنه و در سکوت جوری به حرفات گوش کنه که تو احساس کنی هرگز شنواتر از اون پیدا نمیکنی ... یکی که نصیحتت نکنه ... که نگه نمیتونی دنیارو تغییر بدی ...پس باید خودتو تغییر بدی ... که نگه نباید حرص بخوری... که باید آروم باشی و هزارتا باید و نباید دیگه که تو اصلا و ابدا وقتی ناراحتی و دلخور، تو کتت نمیره ...
گاهی وقتا فقط کافیه سکوت کنی ...
وقتی میگی امسال سال تمرده، باید پای عواقبشم واایستی!....این نیست که بگی میخوام تمرد کنم و بقیه هم بگن باشه عزیز دلم!سرکار علیه!! بیا و هر غلطی دلت میخواد بکن و ما هم اینجا برگ چناریم و هیچ کاری به کارت نداریم!
نه!!!از این خبرا نیست !وقتی سرپیچی – یا بهتر بگم سرکشی – میکنی، عواقب داره ... اخم و تخم داره... قهر داره ......دلخوری داره ... سکوت داره... بیخوابی داره ... ناآرومی داره ... خیلی چیزای دیگه هم داره ... اما اصل اینه که دیگه نمیخوام کوتاه بیام ... دلم نمیخواد برای هر قدمی که میخوام بردارم اول از همه به این فکر کنم که تو نمیخوای یا اگه تو بگی نه چی میشه ؟!؟!؟ هیچی نمیشه ... اینو خیلی وقته فهمیدم ... هیچ اتفاقی نمیافته جز اینکه بعد یه مدت همه چی برات عادی میشه ... عادی نمیشه ... عادت میکنی ... حرفتم این میشه که من همیشه خود سر بودم ... که نبودم واقعا ... ولی خب توی ذهن تو که معتقدی حرف حرف توه ، نه گفتن یه جرمه و معنیش همون خود سریه و تمرده ... برام مهم نیست ... برام خواستن خودم مهمه ....
اینم میدونم که اگه خواستنم با نخواستن تو توام باشه برام سخته که بهش برسم ... هزار تا ملق باید بزنم تا برسم بهش ....اما من تصمیمو گرفتم .... خسته شدم از این همه به خاطر بقیه زندگی کردن ... احساس خفگی بهم دست میده وقتی به راحتی میگی نه و یه خط بطلان میکشی روی همه آرزوهایم ....
یه چیزدیگه هم این وسط هست ... اونم اینکه این تمرد برای خودمم سخته.... برای منی که همیشه گفتم : باشه ،بعله، هر چی شما بگید، من تابعم و از این حرفا، "نه گفتن به این راحتیام نیست" ... این شده یه بخشی از پرسونالیتیم و من حالا دارم سعی میکنم با Insight کامل این بخشو تغییر بدم .... فرق سرم نیست که تا دیروز از راست باز میکردم حالا از امروز از چپ واکنم ... کار یه شب و یه روز نیست ... زمان میخواد ... مبارزه با این اینرسی و تمایل به موندن در شرایط موجود ازم انرژی میگره واقعا .... اما خب وقتی هم که به هزار فلاکت و مصیبت ،کاری که دلخواهمه انجام میدم ، کلی هم انرژی میگیرم ... این، به اون در .... به هر حال هر چیزی بهای خودشو داره ...
þBlue periods can be tough, but they always result in more self-awareness and contentment. Slowly, you're entering a positive phase of strength, confidence and knowing what you want.
Unknown
þþThe two things I did learn were that you are as powerful and strong as you allow yourself to be, and that the most difficult part of any endeavor is taking the first step, making the first decision.
Robyn Davidson
þ رفتم چهار شنبه سوری رو دیدم.... با اینکه تقریبا داستانشو میدونستم با این وصف یه جورایی غافلگیر شدم باز ...
داستان حکایت مردی بود که با همسرش مشکل پیدا کرده .... پیشینه ای از روابطشون نداریم .... اینکه چی شده که این درگیریها و دلسردیها شروع شده .... چیزی که میبینیم یه خونه بهم ریخته ست ... مژده پرخاشگر و بهانه گیر و عصبی و شکاک و مرتضی که عاصی شده و زده شیشه خونه رو شکسته و جر و بحث این دوتا .... شب عیده و مرتضی تصمیم گرفته که با مژده و پسرش برای تعطیلات بره دبی که مژده هم حال و اوضاعش عوض شه و دست از پارانویید بازیاش برداره ... اما شک، داره مژده رو عین خوره میخوره ... مشکوکه ... به ارتباط مرتضی و سیمین، خانم مطلقه ای که در همسایگیشون زندگی میکنه و از قضا وقتی به تماشاگر معرفی میشه نشونه ای از زنی اغواگر رو به همراه نداره ... یک زن آروم با خونه ای آراسته و مرتب که توی منزل کار آرایشگری میکنه .... این تردیدها نهایتا منجر به یه جنگ حسابی میشه ... و در نهایت مرتضی خسته و درمونده به جون امیرعلی که تنها فرزندشونه و اون معترفه که هرگز جونشو قسم نخورده، قسم میخوره که مژده رو دوست داره و همه این تردیدا بیمورده .... میگه که مژده دیوونه شده و داره زندگیشون رو تباه میکنه .... درست جایی که داری توی دلت به مژده نهیب میزنی که بابا بشین زندگیتو کن و نذار همه چی خراب شه و درست ، جایی که دل مژده به قسم و آیه های مرتضی خوش شده و داره خونه بهم ریخته و نامرتبش رو سامون میده، دوربین وارد ماشین مرتضی میشه و تو شنونده حرفایی هستی که خب انتظارشو نداری .... اصرار سیمین برای ختم این رابطه که مژده رو داره داغون میکنه و اینکه اگه مرتضی با یه زن *** باشه مژده راحت تر میتونه قضیه رو هضم کنه... و پافشاری مرتضی که سیمین تنها کسیه که بهش آرامش میده و ....
به آخر جریان کاری ندارم اما چیزی که تمام مدت ذهنمو درگیر کرده بود این بود که چرا من به عنوان بیننده در عین حال که این رابطه رو خیانت میدونم و از نظر اخلاق و عرف و هر چیزی که اسمش رو بذاریم این نوع ارتباطو محکوم میکنم ولی چرا در عین حال یه جورایی نمیتونم مرتضی رو محکوم کنم ... نه تنها محکومش نمیکنم که یه جورایی هم بهش حق میدم که بخواد خلاء عاطفیشو جبران کنه و بخواد بجای اون خونه آشفته و همسر بهانه گیر و پرخاشگر به یه جای امن و آروم پناه ببره ... این پارادوکسی بود که بیشتر از هر چیزدیگه ای منو درگیر کرده بود .... اما واقعیت قضیه این بود که من از نظر عاطفی به اون آدم حق میدادم. دلیل اینکه نمیتونستم متهمش کنمم همین بود ولی این آدم برای برطرف کردن این خلاء عاطفی راه غلطیو در پیش گرفته بود ... اگه من بودم قبل از اینکه یه جایگزین پیدا کنم تکلیف اون نفر اول رو مشخص میکردم ... یا مشکلمو با اون آدم حل میکردم ، حالا یا سعی میکردم به جای پنهون کاری یا داد و بیداد باهاش صحبت کنم وببینم مشکل از کجا داره آب میخوره یا یه کم امیدوارترش کنم یا دلبستگیاشو بیشتر کنم یا اینکه کوتاه میومدم یا هزار و یک کار دیگه که میشه کرد و من الان یادم نیست انجام میدادم که این رابطه حفظ شه ...
و یا اینکه نه ! میدیدم من و اون آدم هیچ کدوم به هیچ صراطی مستقیم نیستیم و حرف همو نمیفهمیم و خواسته هامون از هم تغییرات اساسی کرده که خب این رابطه رو cut میکردیم ....
اما اینجوری تو فقط حس میکنی این آدم برای حل یه مشکل به یه مشکل بزرگتر رو آورده ، که یه جورایی هم مژده رو به بازی گرفته و هم سیمینو .... چیزی که خود سیمین هم حسش کرده و میدونه که این رابطه برای اون هم در نهایت حکم یه رابطه ساپورتیو رو نداره ....
وقتی اینجوری به جریان نگاه میکنی تازه اون حسی که به آدم خائن قصه ات حق میدادی کمرنگ میشه و تازه اون نکته های حرص در بیار قضیه خودشو نشون میده ... که طرف در عین حال که میدونه شک همسرش بیربط نیست و واقعیت داره بازم زنشو به دیوانگی متهم میکنه ... یا در عین حال که این حقو برای خودش قائله که با وجود همسرش با کس دیگه ای ارتباط داشته باشه ، به خاطر اینکه 4 تا آدم بیکار جلوی پای زنش توی خیابون نگه میدارند ، در عین حال که میدونه زنش این کاره نیست ، به خودش حق میده که اونو به باد کتک بگیره و به قول خودش از ناموس و آبروش دفاع کنه .....!!!!!!!!!!!!
خلاصه نتایج قضیه جالب بود ... این پارادوکسی بود که من خیلی وقت قبل هم درگیرش شده بودم اما خب راه به جایی نبرده بودم ....
بازی بی نظیر هدیه تهرانی جزء نقاط خیلی مثبت فیلمه ... اگرچه همیشه حس میکردم که داره توی یه قالب کلیشه ای جا میگیره اما اینبار با یه بازی خیلی متفاوت به نظر میاد داره تبدیل به یه هنرپیشه پخته و جاافتاده میشه .... من که کلی تحسینش کردم ...
þþ یه دوستی اومده بود باهام مشورت کنه در مقام خواهری!
یه آقای 29 ساله که خودش فوق دیپلم برقه و توی یه کارخونه کار میکنه و حالا عاشق خانم همکارش شده که مهندس برقه و 2 سال از ایشون کوچیکتره اما جثه اش بزرگتره! این آقا اومده بود میگفت که خیلی از ایشون خوشش میاد و خلاصه چند وقته خواب و خوراک نداره و حالا میخواست بدونه چجوری به این خانم پیشنهاد ازدواج بده ... تا اینجاش حالا خیلی چیز عجیب و غریبی نبود منتها نکته مورد مشاوره این بود که ایشون چجوری میتونست به این خانوم بگه که باید یه کم وزنشو بیاره پایین چون آقا دوست ندارند که خانمشون درشت تر از ایشون باشن و اینکه چجوری میتونه به خانم بگه که اگه با هم ازدواج کنن باید از اون قسمتی که الان خانم مسوولشه بره بیرون و باید جاشو عوض کنه چون آقا دوست ندارند که با خانمشون توی یه قسمت کار کنند و همکارا پشت سرشون حرف بزنن! ( در واقع دوست ندارند خانمشون رئیسشون باشند و در عین حال هم خودش نمیخواد جاشو تغییر بده!) و اخر همه اینا اینکه همه این حرفارو چجوری بهش بزنه طوری که یه موقع ، خانم خدای نکرده بحث تفاوت سطح تحصیلاتشونو به میون نکشن که غرور آقا همین اول کاری جریحه دار بشه!!!!
خدا وکیلی دلم میخواست همچین بزنم تو سرش که صدای سگ ازش دربیاد .... اما خب چون باید نقش مشاوره دهندگیمو حفظ میکردم سعی کردم به لطایف الحیل بهش بفهمونم که بابا جان خب لقمه قد دهنت بردار که انقدر اما و اگر نداشته باشه ... در عین حال که یه در میون سعی میکردم بهش بفهمونم که حق نداره واسه مردم انقدر تکلیف تعیین کنه و این نهایت خود خواهیه ! اما میدونین آخر همه این حرفا چی گفت ؟ گفت: میدونی درسته که من دوسش دارم اما این پیشنهاد ازدواجه به خاطر خودشم هست!!! و در مقابل چشمای ورقلمبیدهء من گفت چون فکر میکنه که خانومی که تا 27 سالگی ازدواج نکرده خیلی دیگه شانسی نداره و حالا ایشون میخواد بانهایت فداکاری این شانسو به این خانم مهندس بخت برگشته هدیه کنه!!!!!!!!!!!
آخرشم برگشته میگه ببین به نظرت من از اون آدمایی نیستم که تو یه نظر عاشقم میشن ؟!؟!؟!؟؟!؟! به نظر خودم که خیلی خوردنیم!!!
گمونم بهتر بود طفلی رو فوری به یه سایکولوژیست معرفی میکردم ... بدجور گرندیوز میزد!!
شما که ریخت منو ندیدید اما گمون کنم خیلی شبیه گاگولام!!!که این طفلکی دیگه محرمتر از من واسه همچین مشاوره ای انتخاب نکرده بود !
خدایا وقتی شانس قسمت میکردی من تو صف چی بودم ؟!؟!؟!
þþþ انقدر حرف زدم که دیگه حالی برای گفتن باقی قضایا نمونده ... فقط اینکه الوعده وفا! برنامه ریختم و شروع کردم به درس خوندن و یه سری کارایی که هی میخواستم انجام بدم اما نمیشد ...
خدا کنه خوب پیش بره!
آمین