-
سهم من ...
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1385 16:06
این روزا وسط خواب و بیداری و خیالات درهم، وسط دلتنگیها و نبودنهات، بارها و بارها و بارها از خودم میپرسم : سهم من از ندیده شدن ...از صبوری ... از انتظار ... تنهایی ... ازدوست داشتن تو در سکوت .... از این همه مهر بی ادعا و بی پاسخ.... از این همه گشتن و نیافتن چیست .... سهم من از دیدن تو٬ شاید تنها تغییر ذائقه ای ابدی...
-
تجربه های دیگری ....
شنبه 21 بهمنماه سال 1385 08:53
اینو یه دوست برام ایمیل کرده بود ... به نظرم جالب اومد ... *من آموختم که هر چقدر بزرگتر می شوم کمتر به من توجه می شود.(۶ساله ) * من آموختم که هیچ وقت برای التیام بخشیدن به یک رابطه صدمه دیده دیر نیست.(۵۷ساله ) * من آموختم که هر موفقیت بزرگی در ابتدا نا ممکن به نظر رسیده است.(۴۷ ساله ) * من آموختم که برای این که روز...
-
نگرانم ...
شنبه 14 بهمنماه سال 1385 14:08
به قول سهراب : مثل یک ساختمان لب دریا٬ نگرانم به کشش های بلند ابدی تا بخواهی خورشید تا بخواهی پیوند تا بخواهی تکثیر ..... خدایا ! کمکم کن لطفا .... آمین ! ------------------------------------------------------ رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت .... خدا جونم ممنون !
-
چند بار دامت را تهی یافتی؟
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1385 13:24
i فکر کن که خودت کلی عصبی و کلافه ای ... همه کارات به هم گره خورده و عین کلاف سر در گم دور خودت میپیچی .. حوصله هیچ بنی بشری رو هم نداری، دلت یه کم سکوت بخواد و اینکه خودت با خودت خلوت کنی ... اونوقت همکارت که با هم توی یه اتاقید از صبح کله سحر اسپیکرشو روشن کرده باشه و یکی بیخ گوشت با یه صدای ناهنجار نعره بکشه که "...
-
فکرشو بکن ...
چهارشنبه 13 دیماه سال 1385 17:29
فکرشو بکن .... وسط قحطی آدم ، توی یه جایی که همه آدماش به قولی مغز فندقین و جز چشم و هم چشمی و زیر آب همو زدن و چرا این به اون کج نگاه کرد و اون به این راست و معنی همزمانی حرکت چشم این و ابروی اون چی بود و وصل کردن آدما بهم و این چیزا، حرف دیگهای برای گفتن ندارند و هیچی جز یه روتین یکنواخت و مقادیر معتنابهی خاله زنک...
-
امید هیچ معجزی ز مرده نیست....
شنبه 9 دیماه سال 1385 12:58
به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش. امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش! نمیدونم شعر از کیه اما اینو از بین کامنتای وبلاگ آرش سیگارچی ، همون روزنامه نگار و نویسنده گیلانی که این روزا در گیر و دار بر پا کردن مراسم ازدواج با رافونه عزیز و در عین حال دست و پنجه نرم کردن با بیماریشه پیدا کردم ... مطمئنم...
-
بازی شب یلدا ...
شنبه 2 دیماه سال 1385 12:26
مهدی عزیز زحمت کشید و منو توی لیست بازی شب یلدا جا داد. گمونم یه جورایی شبیه یه سری اعترافات صادقانه میمونه ... از صبح هی دارم کلنجار میرم که چی بنویسم ... کار و زندگی امروز تعطیل بود .... اینم نتیجهاش: 1- وبلاگ نویسی یکی از اون مرضایی بود که یه کم دیر بهش مبتلا شدم ... قبل از اون همیشه یه سر رسید داشتم که روزنوشتامو...
-
Post Tamarrod Syndrome!
دوشنبه 20 آذرماه سال 1385 11:48
þ دیگه شورشو در آوردم .... همینجور بد قولی پشت بد قولی .... هزارتا کار همزمان با هم دارم انجام میدم ... امروز داشتم فکر میکردم بیشتر ازاینکه کار کنم ذهنم درگیر اینه که چجوری فلانیو که قرار بوده کارشو هفته پیش تحویل بدم بپیچونم و چجوری اون بیستا کاری که قراره فردا تحویل بدمو توی فاصله ساعت 8 شب تا 6 صبح !!!! انجام بدم...
-
بی هیچ بهونهای ...
دوشنبه 29 آبانماه سال 1385 11:42
همین جوری الکی الکی حالم خوبه .... اصولا تو هوای ابری و برفی و خیلی سرد حالم خوب میشه یهو ... بی هیچ بهونهای ... ' align=baseline border=0> þ "North Country" رو دیدم ... خیلی عالی بود ... خیلی هم تاثیر گذار .... مبنای فیلم بر اساس یه داستان واقعی بود و در مورد Se*ual Harrasment توی محیط کار .... بازی Charlize Teron (...
-
دسته گل !
دوشنبه 22 آبانماه سال 1385 16:48
نتیجه امتحان کذایی IELTS: Reading : 7.5 Listening : 7.5 Writing : 6 Speaking : 7 Total Band Score : 7 هی گفتم وقتی از امتحان میام بیرون بیخودی خوشحالما !!! )): حالا من با این نمره گل و بلبل Writing چه ...ی به سرم بریزم ؟ )))):
-
IELTS
دوشنبه 8 آبانماه سال 1385 19:03
همیشه وقتی امتحان میدم مستقل از اینکه چجوری امتحان میدم موقعی که بیرون میام خوشحال و خندونم ... قدیما فکر میکردم خیلی امتحانو خوب دادم که انقده خوشحالم اما جدیدا فهمیدم نه قربون ! این اصلا معنیش این نیست که امتحانه خیلی خوب بوده ... بلکه فقط معنیش اینه که استرس امتحان از روی دوشم برداشته شده .... همین و لا غیر ... این...
-
مشاهدات و مطالعات ....
دوشنبه 1 آبانماه سال 1385 15:14
چند تا خبر تند تند ... کتاب " ترلان " فریبا وفی رو هم خوندم ... برعکس " رویای تبت " و " پرنده من " که خیلی دوستشون داشتم این یکی خیلی کسل کننده بود .... دو تا فیلم نامه از بیضایی خوندم ... " اتفاق خودش نمی افتد " و " حقایقی درباره لیلا، دختر ادریس " ... دومیو قبلا هم خونده بودم ... خیلی وقت پیش ... ( نازلی انگیزهای...
-
Modification ....
دوشنبه 17 مهرماه سال 1385 14:17
من کلا آدم مذهبیای ( با تعریف رایجش توی جامعه)نیستم ... اما از این ژستای لا مذهبی هم که یه جورایی خیلی مد شده هم اصلا خوشم نمیاد ... به اعتقادات دیگران قویا احترام میذارم .... مذهبی یا لا مذهب ... اما خودم از همه این بند و بساطا فقط خود خدا رو قبول دارم ( شاید صرفا به عنوان یه نیروی بالاتر که ترجیح میدم جاهایی که...
-
نسل سوم ....
شنبه 8 مهرماه سال 1385 15:06
توی جامعه شناسی یه بحثی مطرحه که آدما رو به سه نسل تقسیم میکنه ... نسل اول : شامل اون دسته از افراد جامعه است که معمولا پشتوانه مالی یا اجتماعی مناسبی نداشته یا ندارند. آدمایی که نه از راهنمایی خانوادهای فرهیخته برخودارند، نه از حمایتهای بیدریغ اونها.... آدمایی که روی پای خودشون میایستند ، زحمت میکشند و معمولا...
-
همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد ....
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1385 13:24
یه خانوم دکتر دندون پزشک 30 ساله بود .... تنها فرزند خانواده که 3-4 سال پیش ازدواج کرده بود و اون موقعی که من شناختمش یه دخترک تپل 7 ماهه داشت ... از قبل از شروع بارداریش یه دل دردای مبهمی داشت که ادامه پیدا کرده بود ... تا موقع بارداریش و حین بارداریش و حتی بعدش ... چندین بار مراجعه به پزشک داشت ... موقتا دارو مصرف...
-
مهم خودتی ....
دوشنبه 2 مردادماه سال 1385 12:46
یه روز خوب ... صبح کلی سرحال و قبراق پا شدم... به عادت مالوف یه دوش گرفتم .... اومدم سر کار ... از همون اول صبح تصمیم گرفتم یه امروزو بیخیال باشم و کاری به کار دنیا نداشته باشم .... تا عصر که برمیگشتم همه چی امن و امون بود .... شکر خدا نه تلفنی... نه تبریکی .... نه کسی یادش بود که من دنیا اومدم .... نه من به کسی...
-
روز مادر ...
یکشنبه 25 تیرماه سال 1385 16:40
صبح دیرتر اومدم سر کار ... وقتی اومدم دیدم یه بسته کادو و یه شاخه گل رزقرمز روی میز کارمه ... کلی ذوق کردم .... از طرف رئیس اسبق بود برای کارکنان .... یه عالمه تبریک هم از اینور و اونور رسید امروز .... از آدمایی که خیلی وقت بود بی خبر بودم ازشون تا دوست دوره دبیرستان که مدتها بود گمش کرده بودم ... تا آقای مسئول دفتر...
-
قالب ...
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 22:42
من نمیدونم چه اصراریه همه آدمارو توی قالبهایی که واسه خودمون تعریف کردیم جا بدیم ... اگه اونا اصول و قواعد مارو قبول داشتند و رعایت کردند محترمند و عزیز اما اگه رعایت نکردند ... اونوقت دیگه اه اه و پیف پیف و این چیزاست ... یاد نگرفتیم ... یادمون ندادند... بلد نیستیم که آدما رو همونجوری که هستند بپذیریم .... اینکه آدما...
-
فقط یه فرصت ....
یکشنبه 28 خردادماه سال 1385 17:26
هر از گاهی احساس میکنم یکی داره قلبمو فشار میده ... انگار یکی چنگش میزنه.... راه گلوم میگیره و تمام مسیر حلقم به سمت معده ام میسوزه .... هر از گاهی انگار بند دلم یهو پاره میشه .... قلبم شروع میکنه به تند تند زدن و ته دلم خالی میشه ..... حالم خوب نیست .... از تصور اینکه یه بار دیگه اشتباهمو در مو ردت تکرار کنم تمام...
-
من .... حسنی .... ۲۷ سال دارم!
شنبه 20 خردادماه سال 1385 12:34
امروز کلی جینگول مینگول کردم اومدم سر کار .... معمولا صبحها عین گوله پرت میشم توی خیابون! حالا امروز صبح مطابق معمول یه دوش فوری فوتی گرفتم... وقت داشتم ... سر صبر موهامو خشک کردم و کلی قر و فر .... بعدم یه آرایش ملایم اما به سبک جدید من درآوردی ! مشتمل بر یه روژ گونه پررنگتر از همیشه و یه سایه خاکستری بدون خط چشم...
-
نظر قطعی
دوشنبه 15 خردادماه سال 1385 19:23
حتما زندگی در پیش رو رو بخونید.... ’’در درونم چیزی اتفاق افتاده بود و بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بیرون بیافتد، مثل وقتی که اردنگی میخوریم ، میشود زد به چاک ... اما از درون غیر ممکن است .... وقتی به این حالت دچار میشوم، میخواهم بروم بیرون و دیگر به هیچ کجا برنگردم. مثل این است که وجود...
-
خانه از پایبست ویران است ...
یکشنبه 7 خردادماه سال 1385 17:41
بعد یه غیبت طولانی اومدم ... این چند وقت نبودم ... بودم ولی بودنم با نبودن هیچ فرقی نداشت .. کلی بلا سرم اومده .... هیچ چیزی مطابق روالی که باید پیش میرفت نرفت ... هیچ کاری بی دردسر درست نشد ... در واقع اصلا درست نشد ... به هر حال هر روز که میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که باید رفت ... عرق ملیم یه زمانی باعث میشد که...
-
عنوان نداره ....
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1385 14:50
بلاتکلیفم ... معلق ... وسط زمین و هوا ... طبق یه باور قلبی یا نمیدونم شاید به خاطر نوع پرسونالیتیم وقتی یه مدتی سعی میکنم که کاریو انجام بدم و بعد از چند بار تلاش کردن، قضیه این جوری میشه که اون کار انجام نمیشه، حالا دلیلش هر چی که میخواد باشه ، از خیر جریان میگذرم و میذارمش به حساب اینکه حتما خیری در انجام نشدنش...
-
سکوت ...
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1385 14:34
میدونی خیلی وقتا آدما وقتی میان پیشت و درددل میکنن، دلشون فقط یه گوش شنوا میخواد ... خودشون خوب میدونن که باید چی کار کنن، که چی غلطه و چی درست ... احتیاجی به نصیحت ندارند ...دنبال راه حل نمیگردند ... فقط و فقط دلشون یه گوش شنوا میخواد که به حرفاشون گوش کنه ... که یه کمی راحت شن ... سبک شن ... آروم شن ... یه کمی اشک...
-
.... Blue Periods
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 10:38
وقتی میگی امسال سال تمرده، باید پای عواقبشم واایستی!....این نیست که بگی میخوام تمرد کنم و بقیه هم بگن باشه عزیز دلم!سرکار علیه!! بیا و هر غلطی دلت میخواد بکن و ما هم اینجا برگ چناریم و هیچ کاری به کارت نداریم! نه!!!از این خبرا نیست !وقتی سرپیچی – یا بهتر بگم سرکشی – میکنی، عواقب داره ... اخم و تخم داره... قهر...
-
رودهء دراز!
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1385 11:16
þ رفتم چهار شنبه سوری رو دیدم.... با اینکه تقریبا داستانشو میدونستم با این وصف یه جورایی غافلگیر شدم باز ... داستان حکایت مردی بود که با همسرش مشکل پیدا کرده .... پیشینه ای از روابطشون نداریم .... اینکه چی شده که این درگیریها و دلسردیها شروع شده .... چیزی که میبینیم یه خونه بهم ریخته ست ... مژده پرخاشگر و بهانه گیر و...
-
First Step
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1385 14:54
زنگ زدم یه دونه بلط برای فیلم چهارشنبه سوری رزرو کردم ... الانم دارم میرم که ببینم ... از اینکه تنها میرم راضیم ... اینا نشونه های خوبیه برام.... نشونه دوره هایی که خودم تنهایی هم میتونستم از زندگی لذت ببرم ... . The first step toward success is taken when you refuse to be a captive of the environment in which you...
-
آنچه دلخواه من است ...
شنبه 26 فروردینماه سال 1385 14:35
حرف زیادی نیست .... حالم خوبه ... به صورت عجیب غریبی بعد از یه افسردگی اساسی( البته نه به مفهوم دقیق علمیش )حالم خوب شده و انگیزه هام داره کم کم برمیگرده سر جاش... این چند وقته خیلی به پروپای خودم پیچیدم .... از خودم بهونه گرفتم ... اما خب یه مزایایی هم داشته .... میدونم که شرایط بد خونه خیلی روم اثر میذاره ......
-
این یه طرف قضیه است ....
شنبه 19 فروردینماه سال 1385 13:57
خیلی وقته از تب و تاب و جنب و جوشام کم شده ... خیلی وقته اونایی که منو از نزدیک میشناختند ، هر از گاهی یه ندایی بهم میدن که چته ؟!سر حال نیستی ؟! اون آدم قبلی کو؟ کجاست ؟.... خیلی وقته که خودمم احساس میکنم پیر شدم.... تارهای سفیدی که توی موهام پیدا شده و زیر چشمام که گود افتاده با حال و هوای دلم همخونی داره ......
-
عیدی !
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1384 14:32
یه چند تا کتاب خوب .... این چند وقته در راستای اینکه سعی دارم یه کم به زمان آدمیتم برگردم و فعالیتهای آدمیزادیمو از سر بگیرم و زندگیم رو به صورت اکتیو از حالت نباتی خارج کنم دوباره شروع کردم به کتاب خوندن.... اینا هم یه چند تا کتاب جدیده که این چند وقته خوندم .... البته نقدش و حرفام باشه برای بعد ... اگه شما هم اینارو...