عطر رازقی

گهگاهی

عطر رازقی

گهگاهی

این درد نامکرر ...

  

غم دوری از آدمایی که دوستشون داریم، همون درد بی درمونیه که انگار هزار بار هم اگه تکرار بشه باز نا مکرر و پر از رنجه ... دلتنگ تو و همه حرفهاییم که در سکوت میزدیم ....

انگار که تعبیر تمام رفتن ها، بازگشت به زاد رود شقایق است ...

 

هنوز هم بعد از این همه سال کافیه چشمامو ببندم تا نامه های سید علی صالحی و دیالوگهای خانه سبز با صدای بی همتای آقای شکیبایی تو ذهنم زنده شه .... چه روزایی بود ... ستاره روزگار نوجوونی، یادت بخیر  ... روحت شاد ... 

... 

دارم هی پابه پای نرفتن صبوری می کنم
صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری می کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغ همسایه
صبوری می کنم تا مدار، مدارا، مرگ ...
تا مرگ ، خسته از دق الباب نوبتم
آهسته زیر لب ... چیزی، حرفی، سخنی بگوید
مثلا ً وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت!
هه ! مرا نمی شناسد مرگ
یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکتند!
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم ساده آشنا
تا تو دوباره باز آیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!

...

یادت نرود گلم
به جای من از صمیم همین زندگی
سرا روی چشم به راه ماندگان مرا ببوس!
دیگر سفارشی نیست
تنها، جان تو و جان پرندگان پر بسته ای که دی ماه به ایوان خانه می آیند
خداحافظ!

انتخابی در کار نبود ....

انتخابی در کار نبود ... خیانتی هم ...

همه چیز تنها و تنها در پس رازی نهفته بود که سال ها پنهان مانده بود  ...

 

حالا من این روزها، آسوده تر از همیشه، زندگی را با همه ریزه کاریهایش در لحظه زندگی می کنم ...

کار من این روزها‌ نظارهء شور و شرم و بیقرارییست که در پس چشمان بیتابت نهفته و هنرم، تعبیر و تفسیر مهریست که در سکوت و در لفافه بیان می شود ...

این روزها دنیای من، رمز گشایی از شیرین ترین و پر رمز و رازترین اشارات توست، آنجا که زبان برای وسعت بیقراریهایت کلامی نمی یابد ...

 

عزیز ترین؛

من، این روزها لحظه های ناب بیقراری هایمان را با پوست و جان مزمزه میکنم و هر روز بیش از پیش باور می کنم که همه آنها که مطلق می‌نگرند و به مطلق رای می‌دهند، هرگز، هرگز، هرگز  عاشق نبوده اند ...

 

ترانه جون کجایی ...

 

بعد از یه آخر هفته نکبت بار که عین مار به خودم پیچیدم، خبر چاپ مقاله ام توی ژورنال Annals of Thoracic Surgeons شاید یه کمی، فقط یه کمی حالمو بهتر کرد ...

یه کم خوشحالم ....

 

"Don't let someone become a priority in your life, when you are just an option in theirs"

Unknown

چشمهایم را بسته ام ...

 

حالا مهم روزها و ساعتهاییست که برای با هم بودن لحظه شماری می کنیم ...

مهم دل دل کردن ها و قرار و مدارهاییست که خوب می دانیم پایبندش نخواهیم بود ...  

مهم تجربیات ناب و خالصیست که می دانیم هرگز، هرگز، هرگز با دیگری شریک نخواهیم شد....

این روزها مهم اینست که برای هم رویا ببافیم و تو در ناصیه من سه فرزند زیبا ببینی ...

 

مهم نیست وجود سایه ای که من همیشهٴ همیشه، هنگام با تو بودن، سنگینیش را احساس می کنم ...

حضور دائمی او، برگ برنده اش را نادیده میگیرم ... اگرچه خوب می دانم که همین همیشه بودن او، حتی اگر ذره‌ای از شور و مهر مرا هم در چنته نداشته باشد، برای عمیق تر شدن دلبستگی‌های تو کافیست ...

 با این حال چشمهایم را می بندم .... رقیب را  نادیده می گیرم ...

مهم سهم من از توست که اگرچه همیشگی نیست اما خاص و تکرار ناشدنیست ....

 

من در فریب دادن خود استادم ...