عطر رازقی

گهگاهی

عطر رازقی

گهگاهی

امید هیچ معجزی ز مرده نیست....

به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش.
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش!

 

نمیدونم شعر از کیه اما اینو از بین کامنتای وبلاگ آرش سیگارچی، همون روزنامه نگار و نویسنده  گیلانی که این روزا در گیر و دار بر پا کردن مراسم ازدواج با رافونه عزیز و در عین حال دست و پنجه نرم کردن با بیماریشه پیدا کردم ... مطمئنم از هر دوش سر بلند بیرون میاد ...

 

امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش! 

 برات دعا میکنیم ....

 

 

 

بازی شب یلدا ...

مهدی عزیز زحمت کشید و منو توی لیست بازی شب یلدا جا داد. گمونم یه جورایی شبیه یه سری اعترافات صادقانه میمونه ... از صبح هی دارم کلنجار میرم که چی بنویسم ... کار و زندگی امروز تعطیل بود .... اینم نتیجه‌اش:

 

 

1-      وبلاگ نویسی یکی از اون مرضایی بود که یه کم دیر بهش مبتلا شدم ... قبل از اون همیشه یه سر رسید داشتم که روزنوشتامو توش مینوشتم و هیچ کس هم جز خودم نمیخوندش ... برگشتن به سر رسیدهای سالهای قبل همیشه یه حس خوبی بهم میداد ... یه جایی احساس کردم دلم میخواد این روز نوشتارو، ولو اینکه خیلی خصوصی باشه، توی وبلاگ بنویسم ... تا قبلش که اینجا نمی نوشتم همیشه یه عالمه موضوع توی ذهنم بود که فکر میکردم دوست دارم توی وبلاگم بنویسم و نظر بقیه رو بدونم ... اما وقتی شروع کردم نوشتنو، هیچ وقت ، هیچ کدوم اونا مطرح نشد ... شاید دلیلش این بود که هر بار فکر میکردم، دلیلی نداره بقیه آدما رو درگیر دغدغه های ذهن خودم بکنم ... از وقتی اینجا مینویسم سررسیدم خالیه خالیه ....
اینم بگم که از بچگی همونقد که از کتاب خوندن لذت میبردم از انشا نوشتن و زنگ انشا بیزار بودم ... توی امتحان نهایی نمره ادبیاتم 20 بود ... نمره انشام 12!‌ یعنی همین قد بهم نمره داده بودن که تجدید نشم! حالا چی شد که هوس کردم با این روحیه وبلاگ بنویسم خدا داند! ... ادبیات رو نه صرفا" به خاطر شعر و غزلش، که به خاطر غنایی که توی صحبت کردن، به کلام میده، دوست دارم.....

2-      عاشق سیاه پوستام! شاید یه روز یه بچه سیاه پوست با موهای فرفری مشکی و بینی کوفته‌ایو به فرزندی قبول کردم ....  یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که مثه آلبرت شوایتزر برم توی دورترین نقطه آفریقا طبابت کنم ... کار توی UNAIDS و سازمانهای بین المللی مشابهش جزء بزرگترین آرزوهامه ....

3-      مادرم تنها کسیه که به هیچ قیمتی نمیتونم ناراحتی و دلخوریشو تحمل کنم (حتی توی مواردی که میدونم داره زور میگه و به هیچ وجه حرفشو قبول ندارم). پارادوکس عجیبیه ... جونش به جون بچه هاش وصله ... اینو بدون اغراق میگم .... همه اونایی که از دور و نزدیک میشناسنش به این موضوع ایمان دارند ولی جز یه متد دیکتاتور مابانه راه دیگه‌ای برای ابراز این دلبستگیش بلد نیست ...
متاسفانه با هم حتی یه نقطه نظر مشترک نداریم .... تاکید میکنم حتی یه نقطه!‌ دو نقطه مقابل همیم ... به زعم او، همه چیز خط قرمزه .... نمیتونم بهش دروغ بگم ... متاسفانه تنها کاری که میکنم اینه که همه حقیقتو هیچ وقت بهش نمیگم .... معمولا گزارشی از کارام بهش نمیدم ... فقط در همون حدی که می‌دونم براش قابل پذیرشه نه بیشتر .... واقعا اگه یه روز بشینم و براش از تجربه هام بگم، بی تردید،‌دور از جونش، سنکوپ میکنه و  البته قبلش، در جا منو از فرزندی خلع میکنه ( در این مورد حتی یه لحظه هم تردید ندارم) .... مدل رابطمونو دوست ندارم ...
علی رغم پولیتیکی که همیشه توی روابطم باهاش اعمال میکردم و میکنم  ( نه از جهت پنهون کاری ، فقط برای اینکه نمیخوام آرامشش بی‌جهت بهم بریزه )،‌ اما خیلی وقتا آرزو میکنم کاش ارتباطمون از نوع دیگه‌ای بود ... خیلی وقتا از ته دل آرزو میکنم که کاش میشد بدون اینکه قضاوتم کنه یا تردیدی در اعتمادی که بهم داره ایجاد شه، بشینم و باهاش درد دل کنم ... گاهی احساس میکنم به شنیده شدن از جانبش و گاهی حتی تایید اون خیلی احتیاج دارم ....
یادم نمیاد آخرین باری که بغلم کرده کی بوده .... شاید وقتی سه چهار سالم بود .... شایدم قبلتر ...
خلاصه که توی تمام عمرم همیشه تونستم روابطمو با همه مدل آدمی به شکل خوبی تنظیم کنم اما توی این یه مورد مستاصله مستاصلم ....

 

4-      حفظ حرمت آدما برام یه اصله ..... دوست داشتنشون یه اصل بزرگتر .... اما قبل از اون یاد گرفتم که به خودم احترام بذارم و خودمو دوست داشته باشم ....


5-      جمله مخملباف توی فیلم "گنگ خوابدیده"، توی نگاهم به آدما و ارتباطم باهاشون خیلی تاثیر گذار بود .... میگفت یاد بگیریم توی برخوردمون با آدما قضاوتشون نکنیم و سعی نکنیم اصلاحشون کنیم. بذاریم آدما همونجوری که هستند، باشند. اونا همونجوری که هستند هم، حرفای زیادی برای گفتن دارند....
از تجربه کردن ابایی ندارم ... به جدﱠ معتقدم تجربیات آدما از اونها آدمهای متفاوتی میسازه .... سن و سال و تحصیلات ملاک پختگی ادمها نیست .... آشنا شدن با آدمهای مختلف، از هر صنف و دسته و گروهی، برام جزء بزرگترین لذتهای دنیاست ... یه زمانی توی 25 سالگی از اینکه در آن واحد، 100 مدل دوست داشتم، از نویسنده و شاعر و آهنگ ساز تا پزشک و مهندس و مدیر و دیپلم ردی،‌ از دختر و پسر، مجرد و متاهل و مطلقه، از 15 سال تا 60 سال، میترسیدم .... طیف آدمهایی که میشناختم و باهاشون هم کلام بودم ، انقدر متفاوت بود که هیچ وقت نتونستم حتی به این فکر کنم که یه مهمونی ترتیب بدم  و همه این آدمها رو با هم یه جا جمع کنم ... مطمئن بودم من با هر کدوم از اون آدمها حداقل یک نقطه مشترک دارم و ساعتها حرف برای گفتن ولی وجه اشتراک اون آدمها با هم، احتمالا فقط من بودم ....

* چون قرار بود فقط 5 تا باشه،  مجبور شدم این یکیو ستاره دار بگم .... تجربه زندگی تنهایی، یکی از اون چیزاییه که خیلی بهش احتیاج دارم ... شاید بیشتر برای اینکه احساس میکنم لازمه یه چیزاییو به خودم اثبات کنم .... به آرامشش احتیاج دارم واقعا"‌ .... امیدوارم بتونم قبل از اینکه زندگی مشترکو شروع کنم، تجربه‌اش کنم ....

 

خوب شد مهدی، اسم منم داده بود وگرنه این حرفارو من کجا باید می‌گفتم آخه!‌ بازم مرسی ...

 

دوستایی که دلم میخواد ازشون بیشتر بدونم و هنوز ننوشتنم  سارای رنگ خانه، آسپرین، نازلی، نیلوی جنسیت گمشده و مهرنوش ....

 


   

 

 

 

 

þ  It's kind of fun to do the impossible.

 

Walt Disney

 

Post Tamarrod Syndrome‌!

 þدیگه شورشو در آوردم .... همینجور بد قولی پشت بد قولی .... هزارتا کار همزمان با هم دارم انجام میدم ... امروز داشتم فکر میکردم بیشتر ازاینکه کار کنم ذهنم درگیر اینه که چجوری فلانیو که قرار بوده کارشو هفته پیش تحویل بدم بپیچونم و چجوری اون بیستا کاری که قراره فردا تحویل بدمو توی فاصله ساعت 8 شب تا 6 صبح !!!!‌ انجام بدم .... تا 7 و 8 شب همین جور ملق میزنم همه شم امیدوارم که خب شب بیدار میمونم و کارامو انجام میدم که اونم از محالاته!  خدا هم که دیگه سرگردون و عاصی شده بس که من شب به شب میگم لطفا این یه دفعه رو یه کاری کن که آبروم نره و فلانی بره یه هفته سفر تا من کارشو حاضرکنم و این بساطا خلاصه ...

اما جدی دیگه خجالت آوره ... با یکی از اساتید کار میکنم که کلی پیرمرده و محترم و این چیزا ... صبح باید یه کاریو تحویلش میدادم که خب طبیعتا آماده نبود ... یه سر عین گولله رفتم اتاقش (دقیقا ساعتی که میدونستم نیست!‌ آخر خباثت بود جدا!‌ ) و به منشیش گفتم دکتر فلانی هست ، گفت نه ! ‌گفتم آهان خب باشه من میرم کتابخونه اما بگین بهش زنگ میزنم ... بعدشم به جای کتابخونه اومدم بیرون و رفتم دنبال یه کار دیگه !‌ ساعت 11 منشیش زنگ زده که دکتر باهات کار داره ... اونم گوشیو گرفته میگه : رازقی خانم من تو اتاقم، از 9  منتظر شمام ، گفتن کتابخونه ای نخواستم مزاحمت شم ... زنگ زدم که بگم میشه بیای بالا یه سر!‌

حالا من کجام ؟!؟!؟ اون سر دنیا! کلی عذرخواهی و اینا که شرمنده کاری پیش اومد و من اومدم از اونجا بیرون ... اما کارتونو همین امشب براتون میل  ( ای میلا!‌) میکنم .... اونم بینوا در نهایت خضوع و خشوع تشکر کرده  میگه : ایرادی نداره !‌خیلی گرفتار به نظر میاین ! به هر حال فرصتتون محدوده!‌ نفهمیدم به کنایه گفت یا واقعا دلش سوخته بود برام .... ولی هر چی بود من دارم الام میمیرم از عذاب وجدان ... خلاصه موضوع حیثیتیه!

خدایا لطفا یواش، یه جوری که فقط متنبه شم، یه دونه بزن پس گردنم بلکه من آدم شدم و کارامو نذاشتم دقیقه 90 و بعدشم بیست و پنج تا هندونه رو با هم  برنداشتم!‌ فقط یواشا !‌ خب ؟!؟!؟

 

þ در راستای اون که امسال،‌ سال تمرده و من حاضر نیستم زیر بار حرف زور برم، کاری که فکر میکنم درسته انجام میدم،‌ عواقبش و قهر و اخم و تخمشم تحمل میکنم !

 

پیش خودمون بمونه اما خب یه دلیل این افت کارایی این دوهفته اخیر، تحمل عوارض Post Tamarrod Syndrome‌ بود !‌ وگرنه من انقدم ناجوانمردانه رفتار نمیکنم .... اما خب حال کار کردن نبود ... فکر آزادش هم همینجور !‌

 

þ Character isn't something you were born with and can't change, like your fingerprints.  It's something you weren't born with and must take responsibility for forming.

 

Jim Rohn

بی هیچ بهونه‌ای ...

 

 

 همین جوری الکی الکی حالم خوبه .... اصولا تو هوای ابری و برفی و خیلی سرد حالم خوب میشه یهو ... بی هیچ بهونه‌ای ...

 

 

 

þ   "North Country" رو دیدم ... خیلی عالی بود ... خیلی هم تاثیر گذار .... مبنای فیلم بر اساس یه داستان واقعی بود و در مورد   Se*ual Harrasment توی محیط کار .... بازی  Charlize Teron  ( هنرپیشه نقش اول زن) خیلی عالی بود .. موسیقی اول فیلم و  آخرین صحنه دادگاه هم خیلی تکون دهنده بود ... کلا دوستش داشتم ... وقت کردید شدیدا توصیه میشه که ببینید.

 

þ بالاخره این تصمیم چندین و چند سالم  برای یاد گرفتن زبان دوم (زبان سوم البته!‌)  داره به نتیجه میرسه و ایشالا گوش شیطون کر، از فصل دیگه میرم که بونژور مونژور یاد بگیرم ... زبان مادری و زبان انگلیسیو که استاد شدیم رفت حالا مونده این یکی ...

 

þ این لوس بازی جدید اورکات  چیه که بهت نشون میده آخرین نفراتی که از پروفایلت دیدن کردند کیان ؟!؟! هی میخوام برم فضولی و ببینم چی به چیه و کی به کی اما هی مجبورم خودمو منع کنم!‌

 

þ چند روز پیش توی درمونگاه یه مریض داشتم که اسمش "لیمو" بود... کلی ذوق کردم با اسمش... اسم خواهراشو از سر کنجکاوی پرسیدم ، گفت "نارنج" و "فروغ" ..... کلی خوشم اومد از این مادر و پدر باسلیقه ... توی این گورگور تپه از این اسما کم میشنوی معمولا" .... جالب اینکه اسم پسرک همراهش هم "بنیامین" بود ... خانوادگی کلی با ذوق بودن توی انتخاب اسم بچه ها .... اونم با تحصیلات پنجم افتدایی!

    

 

þ "سرخی تو از من" کتاب جدید "سپیده شاملو" رو هم خوندم ... شروع کتاب یه کم سخته ... احساس میکنی یه حجم زیادی اتفاق داره روی سرت میریزه و تو ارتباط منطقی این همه جزئیات و اتفاق رو نمیفهمی .... چند تا فصل که پیش میری ، تازه دستت میاد که داستان از چه قراره و نویسنده با چه ظرافتی داره آدماشو توی ذهن تو میچینه ... تا لحظه آخر که کتابو میخونی همه چی عین تیکه های یه پازل کنار هم قرار میگیره و آخرین تیکه پازل که کامل میشه ،‌ تو یه نفس راحت میکشی که هیچ سوالی بی جواب نمونده ...

نگاهی که به جزئیات زندگی روزمره داره رو خیلی دوست دارم ... سبک نوشتنش هم به نظرم جالب بود و متفاوت  ... یه جورایی جدید بود یا حداقل اینکه من تا حالا این مدلی نخونده یودم ... به هر حال اینم توصیه میشه ...

 

þ حالم خوبه ... حالا انقد میگم تا یه سنگ بخوره توی سرم و خلاص!‌ اما جدی حالم خوبه ها!‌

 

þ راستی شما عکسارو میبینید ؟!؟!‌ خودم که نمیبینم !‌

 

 

Learn to enjoy every minute of your life.  Be happy now.  Don't wait for something outside of yourself to make you happy in the

future.  Think how really precious is the time you have to spend, whether it's at work or with your family.  Every minute should be enjoyed and savored.   Earl Nightingale

دسته گل !‌

نتیجه امتحان کذایی IELTS:

Reading : 7.5

Listening : 7.5

Writing : 6

Speaking : 7

Total Band Score : 7

هی گفتم وقتی از امتحان میام بیرون بیخودی خوشحالما !!! )):

حالا من با این نمره گل و بلبل Writing چه ...ی به سرم بریزم ؟‌ )))):