عطر رازقی

گهگاهی

عطر رازقی

گهگاهی

رودهء دراز!

þ رفتم چهار شنبه سوری رو دیدم.... با اینکه تقریبا داستانشو میدونستم با این وصف یه جورایی غافلگیر شدم باز ...

 

 داستان حکایت مردی بود که با همسرش مشکل پیدا کرده .... پیشینه ای از روابطشون نداریم .... اینکه چی شده که این درگیریها و دلسردیها شروع شده .... چیزی که میبینیم یه خونه بهم ریخته ست ... مژده پرخاشگر و بهانه گیر و عصبی و شکاک و مرتضی که عاصی شده و زده شیشه خونه رو شکسته و جر و بحث این دوتا .... شب عیده و مرتضی تصمیم گرفته که با مژده و پسرش برای تعطیلات بره دبی که مژده هم حال و اوضاعش عوض شه و دست از پارانویید بازیاش برداره ... اما شک، داره مژده رو عین خوره میخوره ... مشکوکه ... به ارتباط مرتضی و سیمین،  خانم مطلقه ای که در همسایگیشون زندگی میکنه و از قضا وقتی به تماشاگر معرفی میشه نشونه ای از زنی اغواگر رو به همراه نداره ... یک زن آروم با خونه ای آراسته و مرتب که توی منزل کار آرایشگری میکنه .... این تردیدها نهایتا منجر به یه جنگ حسابی میشه ... و در نهایت مرتضی خسته و درمونده به جون امیرعلی که تنها فرزندشونه و اون معترفه که هرگز جونشو قسم نخورده، قسم میخوره که مژده رو دوست داره و همه این تردیدا بیمورده .... میگه که مژده دیوونه شده و داره زندگیشون رو تباه میکنه ....  درست جایی که داری توی دلت به مژده نهیب میزنی که بابا بشین زندگیتو کن و نذار همه چی خراب شه و درست ، جایی که دل مژده به قسم و آیه های مرتضی خوش شده و داره خونه بهم ریخته و نامرتبش رو سامون میده، دوربین وارد ماشین مرتضی میشه و تو شنونده حرفایی هستی که خب انتظارشو نداری .... اصرار سیمین برای ختم این رابطه که مژده رو داره داغون میکنه و اینکه اگه مرتضی با یه زن *** باشه مژده راحت تر میتونه قضیه رو هضم کنه...  و پافشاری مرتضی که سیمین تنها کسیه که بهش آرامش میده و ....

 به آخر جریان کاری ندارم اما چیزی که تمام مدت ذهنمو درگیر کرده بود این بود که چرا من به عنوان بیننده در عین حال که این رابطه رو خیانت میدونم و از نظر اخلاق و عرف و هر چیزی که اسمش رو بذاریم این نوع ارتباطو محکوم میکنم ولی چرا در عین حال یه جورایی نمیتونم مرتضی رو محکوم کنم ... نه تنها محکومش نمیکنم که یه جورایی هم بهش حق میدم که بخواد خلاء عاطفیشو جبران کنه و بخواد بجای  اون خونه آشفته و همسر بهانه گیر و پرخاشگر به یه جای امن و آروم پناه ببره ... این پارادوکسی بود که بیشتر از هر چیزدیگه ای منو درگیر کرده بود .... اما واقعیت قضیه این بود که من از نظر عاطفی به اون آدم حق میدادم. دلیل اینکه نمیتونستم متهمش کنمم همین بود ولی این آدم برای برطرف کردن این خلاء عاطفی راه غلطیو در پیش گرفته بود ... اگه من بودم قبل از اینکه یه جایگزین پیدا کنم تکلیف اون نفر اول رو مشخص میکردم ... یا مشکلمو با اون آدم حل میکردم ، حالا یا سعی میکردم به جای پنهون کاری یا داد و بیداد باهاش صحبت کنم وببینم مشکل از کجا داره آب میخوره یا یه کم امیدوارترش کنم یا دلبستگیاشو بیشتر کنم یا اینکه کوتاه میومدم یا هزار و یک کار دیگه که میشه کرد و من الان یادم نیست انجام میدادم که این رابطه حفظ شه ...

و یا اینکه نه ! میدیدم من و اون آدم هیچ کدوم به هیچ صراطی مستقیم نیستیم و حرف همو نمیفهمیم و خواسته هامون از هم تغییرات اساسی کرده که خب این رابطه رو cut میکردیم ....

اما اینجوری تو فقط حس میکنی این آدم برای حل یه مشکل به یه مشکل بزرگتر رو آورده ،‌ که یه جورایی هم مژده رو به بازی گرفته و هم سیمینو .... چیزی که خود سیمین هم حسش کرده و میدونه که این رابطه برای اون هم در نهایت حکم یه رابطه ساپورتیو رو نداره ....

وقتی اینجوری به جریان نگاه میکنی تازه اون حسی که به آدم خائن قصه ات حق میدادی کمرنگ میشه و تازه اون نکته های حرص در بیار قضیه خودشو نشون میده ... که طرف در عین حال که میدونه شک همسرش بیربط نیست و واقعیت داره بازم زنشو به دیوانگی متهم میکنه ... یا در عین حال که این حقو برای خودش قائله که با وجود همسرش با کس دیگه ای ارتباط داشته باشه ، به خاطر اینکه 4 تا آدم بیکار جلوی پای زنش توی خیابون نگه میدارند ،‌ در عین حال که میدونه زنش این کاره نیست ،  به خودش حق میده که اونو به باد کتک بگیره و به قول خودش از ناموس و آبروش دفاع کنه .....!!!!!!!!!!!!‌

خلاصه نتایج قضیه جالب بود ... این پارادوکسی بود که من خیلی وقت قبل هم درگیرش شده بودم اما خب راه به جایی نبرده بودم ....

بازی بی نظیر هدیه تهرانی جزء نقاط خیلی مثبت فیلمه ... اگرچه همیشه حس میکردم که داره توی یه قالب کلیشه ای جا میگیره اما اینبار با یه بازی خیلی متفاوت به نظر میاد داره تبدیل به یه هنرپیشه پخته و جاافتاده میشه .... من که کلی تحسینش کردم ...

 

þþ یه دوستی اومده بود باهام مشورت کنه در مقام خواهری!‌

یه آقای 29 ساله که خودش فوق دیپلم برقه و توی یه کارخونه کار میکنه و حالا عاشق خانم همکارش شده که مهندس برقه و 2 سال از ایشون کوچیکتره اما جثه اش بزرگتره!‌ این آقا اومده بود میگفت که خیلی از ایشون خوشش میاد و خلاصه چند وقته خواب و خوراک نداره و حالا میخواست بدونه چجوری به این خانم پیشنهاد ازدواج بده ... تا اینجاش حالا خیلی چیز عجیب و غریبی نبود منتها نکته مورد مشاوره این بود که ایشون چجوری میتونست به این خانوم بگه که باید یه کم وزنشو بیاره پایین چون آقا دوست ندارند که خانمشون درشت تر از ایشون باشن و اینکه چجوری میتونه به خانم بگه که اگه با هم ازدواج کنن باید از اون قسمتی که الان خانم مسوولشه بره بیرون و باید جاشو عوض کنه چون آقا دوست ندارند که با خانمشون توی یه قسمت کار کنند و همکارا پشت سرشون حرف بزنن!‌ ‌( در واقع دوست ندارند خانمشون رئیسشون باشند و در عین حال هم خودش نمیخواد جاشو تغییر بده!‌) و اخر همه اینا اینکه همه این حرفارو چجوری بهش بزنه طوری که یه موقع ، خانم خدای نکرده بحث تفاوت سطح تحصیلاتشونو به میون نکشن که غرور آقا همین اول کاری جریحه دار بشه!!!!‌

خدا وکیلی دلم میخواست همچین بزنم تو سرش که صدای سگ ازش دربیاد .... اما خب چون باید نقش مشاوره دهندگیمو حفظ میکردم سعی کردم به لطایف الحیل بهش بفهمونم که بابا جان خب لقمه قد دهنت بردار که انقدر اما و اگر نداشته باشه ... در عین حال که یه در میون سعی میکردم بهش بفهمونم که حق نداره واسه مردم انقدر تکلیف تعیین کنه و این نهایت خود خواهیه !‌ اما میدونین آخر همه این حرفا چی گفت ؟‌ گفت: میدونی درسته که من دوسش دارم اما این پیشنهاد ازدواجه به خاطر خودشم هست!!!‌ و در مقابل چشمای ورقلمبیدهء من گفت چون فکر میکنه که خانومی که تا 27 سالگی ازدواج نکرده خیلی دیگه شانسی نداره و حالا ایشون میخواد بانهایت فداکاری این شانسو به این خانم مهندس بخت برگشته هدیه کنه!!!!!!!!!!!

آخرشم برگشته میگه ببین به نظرت من از اون آدمایی نیستم که تو یه نظر عاشقم میشن ؟!؟!؟!؟؟!؟!‌ به نظر خودم که خیلی خوردنیم!!!

گمونم بهتر بود طفلی رو فوری به یه سایکولوژیست معرفی میکردم ... بدجور گرندیوز میزد!!‌

شما که ریخت منو ندیدید اما گمون کنم خیلی شبیه گاگولام!!!‌که این طفلکی دیگه محرمتر از من واسه همچین مشاوره ای انتخاب نکرده بود !‌

خدایا وقتی شانس قسمت میکردی من تو صف چی بودم ؟!؟!؟!

 

þþþ انقدر حرف زدم که دیگه حالی برای گفتن باقی قضایا نمونده ... فقط اینکه الوعده وفا!‌ برنامه ریختم و شروع کردم به درس خوندن و یه سری کارایی که هی میخواستم انجام بدم اما نمیشد ...

 

 خدا کنه خوب پیش بره!

 

آمین

 

 

 

 

First Step

زنگ زدم یه دونه بلط برای فیلم چهارشنبه سوری رزرو کردم ... الانم دارم میرم که ببینم ...

از اینکه تنها میرم راضیم ...

اینا نشونه های خوبیه برام.... نشونه دوره هایی که خودم تنهایی هم میتونستم از زندگی لذت ببرم ...

.The first step toward success is taken when you refuse to be a captive of the environment in which you first find yourself

Mark Caine

آنچه دلخواه من است ...

حرف زیادی نیست .... حالم خوبه ... به صورت عجیب غریبی بعد از یه افسردگی اساسی‌( البته نه به مفهوم دقیق علمیش )حالم خوب شده و انگیزه هام داره کم کم برمیگرده سر جاش... این چند وقته خیلی به پروپای خودم پیچیدم .... از خودم بهونه گرفتم ... اما خب یه مزایایی هم داشته ....

 

میدونم که شرایط بد خونه خیلی روم اثر میذاره ... شالوده زندگیمو میریزه بهم .... اما اصل اینه که اینجور مواقع بتونم خیلی زود خودمو جمع و جور کنم و زندگیمو سر و سامون بدم ...

 

امسال سال تمرده ... سال سرپیچی ... لازم دارم یه کم از این قالب بچه مثبت بودن در بیام و یاد بگیرم که "نه" بگم .... از اینکه همیشه من تابع و Flexible بودم خسته شدم ... یه زمانی راضیم میکرد اما الان احساس میکنم انعطاف پذیر بودنت به حساب Passive بودنت گذاشته میشه ... به حساب بی نظر بودنت ... به حساب اینکه حرفی برای گفتن نداری ... اما هیچ کس اینو به حساب این نمیذاره که تو داری از حق انتخابت میگذری و در واقع داری این حقو به دیگری واگذار میکنی ....

 

میخوام من باشم .... لازم دارم یه مدتی فقط به خودم فکر کنم ... منافع خودم ... برنامه های خودم ... آینده خودم .... اونچه دوست دارم به دست میارم... بدون کم و کاستی .... اینجوری حداقل میدونم که به دلخواه خودم رفتار کردم ....

 

به قول شاملو :

 

بر آنچه دلخواه من است حمله نمی برم،

خود را به تمامی بر آن می افکنم .

اگر برآنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خاست ،

راهی بجز اینم نیست.

 

این یه طرف قضیه است ....

 

 

خیلی وقته از تب و تاب و جنب و جوشام کم شده ... خیلی وقته اونایی که منو از نزدیک میشناختند ، هر از گاهی یه ندایی بهم میدن که چته ؟!‌سر حال نیستی ؟‌!‌ اون آدم قبلی کو؟ کجاست ؟‌....

 خیلی وقته که خودمم احساس میکنم پیر شدم.... تارهای سفیدی که توی موهام پیدا شده و زیر چشمام که گود افتاده با حال و هوای دلم همخونی داره ... خیلی وقته دیگه سر و وضعم خیلی برام مهم نیست .... اینکه ناخن پام لاک نداره ... اینکه ابروهام نا مرتبه و اینکه صورتم پخش و پلا پر از مو شده .... اینکه لباسام گل و گشاده یا اینکه چسبیده به تنم و باعث میشه برجستگی ها و فرورفتگی های بد ترکیبم نمایون شده .... چیزی که قبلا خیلی آزارم میداد.... اینکه همین جوری دارم وزن اضافه میکنم و این نه از سر خوش گذرونی که از سر اینه که اصلا بهش فکر نمیکنم .... خیلی وقته که از چیزی لذت نمیبرم ... جمع دوستانه رو تا جایی که میتونم دودر میکنم .... آشنا شدن با آدمای جدید و که یه زمانی برام کلی هیجان داشت و بهش به چشم یه تجربه برای شناخت آدما نگاه میکردم الان فقط به چشم  اتلاف وقت میبینم ... خیلی وقته که هیچ رویایی ندارم .... که از بختم گله دارم ... که با خدای خودم سر سنگینم .... خیلی وقته که تصمیم جدی نگرفتم ... که چیزیو از ته دل نخواستم (البته خواستم و اتفاقم افتاده ... اما خب اون یه مورد بیشتر به یه بازی بچه گانه شبیه بود و در ضمن خواستنم برای دیگران بود نه برای خودم .... ) .... آخرین چیزایی که برای خودم خواستم هیچ کدوم اتفاق نیافتاد .... خودمو گول زدم که شاید خیری درش بوده اما خب تا الان که .....

 

اما اون طرف قضیه اینه که ....

 

بین فکر کردن راجع به یه موضوع تا تصمیم گرفتن و تا عمل کردن یه عالم فاصله است .... یه فاصله به اندازه عملی نشدن اون فکر و تصمیم ... یه فاصله که اگه از میون برداشته شه شاید بتونه مسیر زندگیتو تغییر بده ....

خیلی وقته درگیر این تعلیقم .... شاید یه جور رخوت باشه ولی هر چی هست خوشایند نیست .... از اینکه چند سال دیگه حسرت روزها و لحظه هایی رو بخورم که میتونستن بهتر ازش استفاده کنم و نکردم، پشتم میلرزه ....

تلاشم برای اینکه راه چند ساله رو توی یه زمان کوتاهتری طی کنم و جبران چندین سال استقلال نداشته رو بکنم به نتیجه ای نرسید .... قوانین خانوادگی دست و پا گیرتر و سفت و سخت تر از اون چیزی بود که من فکرش رو میکردم ... و روابط عاطفی ما حتی پیچیده تر و محکمتر از اون قوانین.... به خاطر همه این شرایط موندگار شدم ... موندم ... با شرایطی که نه ایده آله و نه مطلوب... با ایده آلم خیلی خیلی فاصله داره ...

دلم تنهایی میخواست که خب عملی نشد ... دلم میخوست یه مدتی خودم همه کاره خودم باشم تا ببینم چند مرده حلاجم، که خودمو یه محکی بزنم و ببینم که چقدر با ادعاهای خودم همخونی دارم که خب بازم نشد .... دلم میخواست به ازای کاری که میکنم حقوقی که حقمه بگیرم و دغدغه هام نشه اینکه توی وقت آزادم درگیر هزارو یک کار، غیر حرفه اصلیم بشم و همه فکر و ذکرم این بشه که برای شروع هر کاری از یه امتحان ساده زبان بگیر تا اقدام برای مهاجرت تا هر امتحانیکه بخوام یک کیلومتر اون طرفتر از مرز اینجا بدم ، باید هزینه بدم و با این چندرغاز حقوقی که میگیرم پس انداز که سهله حتی توی کرایه رفت و آمدمم باید کلی محتاطانه رفتار کنم ....

 

اما خب اصل اینه که الان این شرایط منه ! عجالتا هم قابل تغییر نیست ... آش کشک خاله است و بخوام نخوام همینه .... پس بقول یه دوستی بهترین کار اینه که تهدیدهاتو تبدیل به فرصت کنی ... که از این فرصت به بهترین شکل ممکن استفاده کنی که اقلا بعدا افسوسشو نخوری ...

 

خوشبختانه یا بدبختانه وسط همه عادتهای بدی که دارم یه عادت بدتر دیگه ای هم که دارم اینه که زود با شرایط جدید خودمو وفق میدم... اما چیزی که هست اینه که دلم نمیخواد این وفق دادن با Passive شدنم همزمان شه ... چون اونجوری معنیش اینه که من این مدت رو اجبارا و باری به هر جهت طی میکنم ....

از این حرفا که بگذرم باید بشینم و یه برنامه بریزم ... ناگفته نمونه که الان 3 ماهه قصد دارم  این کارو بکنم اما خب بختش تا الان باز نشده ....همون حکایته فکر کردن و تصمیم گرفتن وعمل نکردنه دیگه !!!....

 

به هر حال اینارو اینجا نوشتم که یه تعهدی باشه به خودم که تا آخر این هفته تکلیفمو با خودم روشن کنم ...

 

از این مدل نباتی خسته شدم .... خدایا منو برگردون به حال و هوای 8-7 سال پیش ... بذار دیگران غبطه بخورند که نمیتونند زندگی رو از دریچه چشمای من ببینند.... زیبا ... پر امید و پر رویا ....

 

 

به امید تو

آمین