عطر رازقی

گهگاهی

عطر رازقی

گهگاهی

IELTS

همیشه وقتی امتحان میدم مستقل از اینکه چجوری امتحان میدم موقعی که بیرون میام خوشحال و خندونم ...  قدیما فکر میکردم خیلی امتحانو خوب دادم که انقده خوشحالم اما جدیدا فهمیدم نه قربون ! این اصلا معنیش این نیست که امتحانه خیلی خوب بوده ... بلکه فقط معنیش اینه که استرس امتحان از روی دوشم برداشته شده .... همین و لا غیر ... این جزئی از کشفیاتم Post IELTS بود ... تو خود حدیث مفصل بخوان لطفا ....

برای اولین بار تو تاریخشون گمونم Listening با هدفون و صدای قابل تنظیم پخش شد که خب به گمونم خیلیم سخت نبود ... Reading م فقط متن اخریش یه کم چرند و پرند بود ... Writing م که اصولا بده و یه نامه باید مینوشتم واسه تعویض اتاقی که توی هتل رزرو کردم و دلیلمو میگفتم ... که خب افاضات کردم .... یه کمم راجع به معضلات ترافیک قلمفرسایی کردم و هی ربطش دادم به آلودگی هوا و درد و مرضایی که آدم میگیره و کلمه های قلمبه مدیکال بلکه باقی ایرادات متنو استتار کنه ... 

در کل جز هوای سرد سالن و یه خانوم ایرانی که بی شباهت به مرحومه مادر فولاد خانم نبود باقیش گمونم بدک نبود ....

البت ! ترجیح میدم عجالتا سکوت اختیار کنم تا نتیجه بیاد و ببینم چه گل و بلبلی کاشتم ...

خدا جونم آبروی مرا حفظ فرما ... الهی آمین

مشاهدات و مطالعات ....

چند تا خبر تند تند ...

  • کتاب "ترلان" فریبا وفی رو هم خوندم ... برعکس "رویای تبت"  و "پرنده من" که خیلی دوستشون داشتم  این یکی خیلی کسل کننده بود ....
  • دو تا فیلم نامه از بیضایی خوندم ...  " اتفاق خودش نمی افتد "  و "حقایقی درباره لیلا، دختر ادریس " ... دومیو قبلا هم خونده بودم ... خیلی وقت پیش ... ( نازلی انگیزه‌ای شد برای دوباره خوندنش)...  اما بازم برام دوباره خونیش جالب بود ... فضا سازی های فیلمنامه هاش واقعا عالیه ... به راحتی میشه چشماتو ببندی و ذره ذره شو توی ذهنت تصویر کنی .. . به نظرم از دستش ندید ... 
  • " Insomnia " و "Gia "  رو هم دیدم .... دومی رو بیشتر دوست داشتم ... داستان واقعی از زندگی تلخ یه سوپر مدل ... اگه فرصت کردید ببینید حتما ... 
  • اینم کامنت  Bruce Copper در مورد فیلم ....

Sex was really easy. There was sex everywhere. It didn't really mean too much.Love, love was the hard thing to find.

 

  • مقاله ام برای چاپ توی ژورنال Cardiology Review ، اکسپتنس! گرفت ... خوشحالم ... خیلی ...
  • شنبه امتحان IELTS  دارم ... علیرغم خبرایی که در مورد لغو امتحان زده میشد،‌ ظاهرا پابرجاست ... امیدوارم به خیر بگذره ... انصافا حالش نیست دوباره برای ثبت نام اون همه بد بختی بکشم ...  حالا گیرم پولش اصلا هیچ!!!‌ (گیرما!  )
  • راستی شنیدم " مانا نیستانی " از فرصت ده روزه مرخصیش از زندان استفاده کرده و از کشور خارج شده .... تا جایی که من شنیدم پناهنده شده به کانادا ... نمیدونم ... راسته ؟‌!‌
  • یه چیز دیگه : چجوری میشه یه عکسو توی پست بلاگ اسکای گذاشت ؟!‌ ممنون میشم بهم بگین ...
  • دیگه همینا .... !‌ خبری نیست ... سلامتی ....

 

If I had my life to live over...I'd dare to make more mistakes next time.

 

Nadine Stair

 

 

 

 

 

Modification ....

من کلا آدم مذهبی‌ای ( با تعریف رایجش توی جامعه)نیستم ... اما از این ژستای لا مذهبی هم که یه جورایی خیلی مد شده هم اصلا خوشم نمیاد ... به اعتقادات دیگران قویا احترام میذارم .... مذهبی یا لا مذهب ... اما خودم از همه این بند و بساطا فقط خود خدا رو قبول دارم ( شاید صرفا به عنوان یه نیروی بالاتر که ترجیح میدم جاهایی که نمیتونم جواب سوالامو پیدا کنم ، همه چیو بندازم گردن اون و  فکر کنم که کار اون بوده .... ) ... بجای تعالیم مذهبی هم همیشه ترجیح میدم  کاریو انجام بدم که منطقا، با عقل خودم و حساب کتابام جور دربیاد .... حالا اگه این با اون اصل دین منافات داره، ابائی نیست .... من یه خدا واسه خودم دارم  و برای خدای خودم بنده خیلی خوبیم ....

 

این روزا هم با خود ماه رمضون مشکل ندارم ... آب و غذا نخوردنم اذیتم نمیکنه ... مشکل فقط مرض مسواکه .... دندونام عین برفه این روزا!‌ پرزای زبونمم البته جمیعا ملتهب و در حال زق زقه بس که هر یه ساعت باید برم و مسواک بزنم ...   واسه همین طی یه قانون نانوشته و قرار مداری که من با خودم و خدا گذاشتم، یه نصفه آدامس ریلکس سبز قبل سحر میجوم که خوب مزه و طعمش بره ... اونوقت بعد اذان صبح تا وقت افطار به جویدن اون لاستیک بی مزه ادامه میدم ... حداقل حسنش اینه که باعث ترشح بزاق میشه و مانع malodor و حال بهم خوردن من از خودم  ... و از همه مهمتر این که اعتماد به نفس نصفه و نیمه من حفظ میشه .... خلاصه که این ورژن Modify  شدهء روزه است ...

 

 

توی بحث احکام ، به نظرم خیلی مضحکه که 1400 سال قبل بسته به شرایط زمان و مکان یه چیزایی گفته شده و اونوقت حالا بعد از این همه پیشرفت علم و تکنولوژی هنوز همون قوانین 2000 سال قبل عینا و مو به مو بخواد اجرا بشه ...

توی عربستان 1400 سال پیش که مردمش به کثیفی و بی بهداشتی شهره بودند و  ماهی یه بارم دست و روشونو نمیشستند، طبیعیه که بیان بگن که روزی 3 بار وضو بگیرین یا غسل جمعه و غسل حیض و چه و چه و چه انجام بدین ، که اقلا این جماعت روزی 2-3 بار دست و روشون یه آبی بخوره یا هفته‌ای یه بار برن حموم و یه شستشویی بکنن.... یعنی یه جورایی انگار باید یه زوری رو سرشون  ( به اسم دین خدا ) میبود که اینارو مجبور کنه یه اصول اولیه‌ایو رعایت کنن .....

 

یا مثلا، به عربی که دخترشو تا دیروز زنده به گور میکرده، نمیشه یهو گفت که خب بیا از فردا متحول شو و دیگه دخترا بشن عین پسرا و حق و حقوقشونم با هم یکی باشه ... پیغمبرم واسه اینکه این جماعت یهو گارد نشن و این تغییر به تدریج و به مرور زمان اتفاق بیافته اومده گفته که خب باشه حق زن نصف مرد ( یه جورایی انگار بخواد بگه : سگ خور ... بالاخره از هیچی که بهتره!‌)‌ و امیدوار بود در آینده اونایی که میشن مفسر دین خدا ، با توجه به بالا رفتن سطح اگاهی و شعور مردم بیان و این نصفو کم کم زیاد کنن ... دیگه نمیدونست اینا همون چهار کلمه رو چسبیدن و بجای ماه فقط نوک انگشتو میبینن ....

 

به هر حال معتقدم این چیزی که به اسم دین به خورد ملت میدن، بیشتر یه مشت خرافه‌ است که جز فراری دادنشون کار دیگه‌ای نمیکنه و احتیاج به تجدید نظر اساسی داره .... باور قلبی آدما به نظرم خیلی کاراتر از این رعب و وحشتیه که توی دلشون از آتش جهنم و سیخ داغش میندازن ...

 

P.S. : اگه احیانا در زمینه Modify کردن احکام دینی به مشکلی برخوردید ، حتما بفرمایید، در حد استطاعتم در خدمت ملت غیور و مسلمان هستم !!!!!

و من الله توفیق!!!‌اجرکم عند الله!!!! ‌

 

نسل سوم ....

توی جامعه شناسی یه بحثی مطرحه که آدما رو به سه نسل تقسیم میکنه ...

 

نسل اول :‌ شامل اون دسته از افراد جامعه است که معمولا پشتوانه مالی یا اجتماعی مناسبی نداشته یا ندارند. آدمایی که نه از راهنمایی خانواده‌ای فرهیخته برخودارند، نه از حمایتهای بیدریغ اونها.... آدمایی که روی پای خودشون می‌ایستند ،‌ زحمت میکشند و معمولا خودشون تجربه میکنند و خطا میکنند و یاد می‌گیرند ... یه عمر زحمت می‌کشند، ‌و نهایتا یه زندگی آبرومند برای خودشون تشکیل میدن .... زندگی ای که ذره ذره اش با زحمت و تلاش به دست اومده .....

 

نسل دوم :‌ معمولا فرزندان نسل اول هستند .... نسلی که شاهد تلاش نسل قبل از خودش بوده و برای تلاش پیشینیانشون احترام قائلند ....  راهنمایی ها، تجربیات و دلسوزیهای نسل اول رو بعنوان پشتوانه دارند .... برای رسیدن به خواسته‌هاشون کمتر از نسل قبلی دچار دردسر و زحمت میشن .... اما سعی در بهبود شرایط دارند ... با این توصیف،  نسل قدرشناس و موفقی از آب در میان و از نظر تحصیلات و سطح زندگی معمولا از نسل قبلی بالاترند...

 

نسل سوم : فرزندان  نسل دومند .... گروهی که از پیشینه رفاه و آسایش موجود و زحماتی که برای رسیدن بهش کشیده شده هیچ اطلاعی ندارند .... این نسل با دنیایی کاملا متفاوت از نسل اول بزرگ میشه ..... هر اونچه طلب میشه همیشه حی و حاضره ..... این نسل، ‌نسل مصرف کننده و پرتوقعیه که نه قدر شناسه و نه کوشا برای حفظ اونچه بی زحمت به دست آورده است .... نسلیه که فنا کنندهء آن چیزیه که طی سالهای قبل بدست آمده ....

 

این یه تعریف خیلی سر دستی و اجمالی و البته همراه با برداشت شخصی من  از اون چیزی بود که من از زبان یه جامعه شناس شنیده بودم .....البته باید این نکته رو هم در نظر داشت که این یه تقسیم بندی کلیه  و مطمئنا یه امر 100% و مطلق نیست ....

اما نکته‌ای که هست اینه که معمولا جامعه پیشرفتشو مدیون آدمهای تلاشگر و زحمت کششه .... آدمایی که طبق تعریف بالا عمدتا متعلق به نسل اول و دوم هستند ....  معمولا همه عمرشون در حال دوندگی و سگ دو زدنند ....  شرایط مالی متوسطی دارند و همیشه دغدغه نان !  از کودکی و نوجوونی و جوونی چیز زیادی نمیفهمند ....  همه عمرشون درحال تلاش و فعالیتند .... و سهمشون از زندگی معمولا  کمتر از اون تلاشیه که میکنن و معمولا موقعی که به شرایط نسبتا با ثبات اقتصادی – اجتماعی میرسند ،‌ باید همه چیزو برای نسل بعدی بذارن و برن .... 

اما نسل سومیا اگر چه معمولا آدمهای مولد و پویایی نیستند و معمولا نقشی در پیشرفت جامعه ندارند و‌ اگرچه کمکی به اعتلای فرهنگ و علم و دانش بشری نمی‌کنند اما مصرف کنندگان خیلی خوبی هستند .... آدمایی که بچگی رو بچگی میکنن ... و سهمشون از نوجوانی و جوانی و میانسالی خیلی بیشتر از حقشونه ....

 

نمونه این آدمهارو خیلی خوب میتونیم دور و برمون پیدا کنیم ...خیلی منصفانه به نظر نمیاد ....  دور از جون شما حکایت کار کردن خر و خوردن یابوئه ....

 

همه این حرفا برای این بود که بگم که :

اگرچه یه همچین نگاهی به زندگی خیلی خیلی تک بعدی و مادیه و صد البته اینکه خیلی مقطعیه و من فقط در دوره‌های خاصی از زندگی دچار همچین حس و حالی میشم !‌ اما  نمیتونم کتمان کنم که  در حال حاضر  به عنوان یه آدمی که متعلق به نسل دومم واقعا دلم میخواد مثل یه آدم نسل سومی بدون دغدغه، بی خیال، بدون جون کندن و هزار بار حساب و کتاب کردن، اونچیزایی که طلب میکنم رو بدست بیارم ....  

 

چقد سخته آدم بخواد یه چیزی که خودشم میدونه خیلی منطقی نیست و با ملاک و معیاراشم جور نیست ، اما خب به هر حال دلش میخواد، هی توجیه کنه!!!‌ آخیییییییییییییییییییییییشششششششش !‌

 

 

My philosophy is that not only are you responsible for your life, but doing the best at this moment puts you in the best place for the next moment.

 

Oprah Winfrey

همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد ....

 

 

یه خانوم دکتر دندون پزشک 30 ساله بود ....  تنها فرزند خانواده  که 3-4 سال پیش ازدواج کرده بود و اون موقعی که من شناختمش یه دخترک تپل 7 ماهه داشت ... از قبل از شروع بارداریش یه دل دردای مبهمی داشت که ادامه پیدا کرده بود ... تا موقع بارداریش و حین بارداریش و حتی بعدش ... چندین بار مراجعه به پزشک داشت ... موقتا دارو مصرف میکرد و کمی بهتر میشده .... تا موقعی که دخترکش 7 ماهه میشه .... یه شب با دل درد شدید و استفراغ فکالوئید* ، چیزی که خودش یه کابوس میخوندش، به اورژانس بیمارستان مراجعه میکنه و براش تشخیص انسداد کولون گذاشته میشه ... حین عمل معلوم میشه که عامل انسداد یه تومور بدخیم توی قسمت رکتوسیگموئیده ... توده برداشته میشه و کولستومی** گذاشته میشه .....

 

توی سی تی اسکنش ضایعه متاستاتیک کبد دیده شده بود ... بعد از عمل دوره های سنگین کموتراپی شروع شد ...

اینجا همون جایی بود که من  با این دخترک معصوم آشنا شدم .... چیزی حدود 8 ماه قبل ... تخت کناری، بیمار من بستری بود .... روز اول که دیدمش از صورت رنگ پریده‌اش میشد فهمید که داروهای شیمی درمانی چی به روزش آورده ...

 

چیزی که در موردش عجیب بود نوع برخورد این آدم با شرایط جدیدش بود ... روحیه اش فوق العاده بود ... ستودنی .... به خوبی از شرایطش و نوع بیماریش آگاه بود ... با کولستومیش به خوبی کنار اومده بود و برای هر تازه واردی توضیح میداد که دفعش ارادی نیست تا صداهای ناشی از حرکات روده اش حمل بر بی ادبی و گستاخیش نشه ... باور داشت که بهبود پیدا میکنه ...

 

همسرش یه مهندس جوون بود ... بینهایت انسان .... به غایت صبور ... نوع رابطه اشون اونقدر خالص و بی ریا بود که تحسین همه رو بر می انگیخت ....  معتقد بود که بیماری همسرش یه فاز جدید اززندگیشونه و حالا باید با این شرایط جدید کنار اومد و به هر شکلی که هست مشکل رو حل کرد...باور داشت ....  برای درمانش هر کاری که میتونست انجام داده بود ... تمام لامها و رادیوگرافیها و جواب پاتولوژیها رو برای بررسی بیشتر به خارج از کشور فرستاده بود ... سایتی طراحی کرده بود و سیر بیماری رو همراه با تمام مستنداتش به روز اونجا منتقل میکرد و از مراکز تحقیقاتی دنیا و همه کسایی که میتونستند کمکی کنند خواسته بود که دریغ نکنند ....

همه تلاش این دو نفر بالا نگهداشتن شرایط روحیشون بود ... باور داشتند که بهبود پیدا میکنه ....

توی اون شرایط درد آور اینکه سعی کنی روال زندگیتو نرمال نگه داری خیلی هنره ....  اینکه بتونی مثبت فکر کنی و مثبت عمل کنی ، بدون تظاهر و نه فقط برای حفظ ظاهر خیلی هنره ....

 

از برخوردای خونواده خودش و همسرش میتونستی بفهمی که از این مدلای خیلی محبوب و دوست داشتنیه .... حلقه اتصال اعضای خونوادش بود ...  از این دخترای شر و شیطون و در عین حال عاقل و دوست داشتنی که همیشه همه تحسینشون میکنن ... از اون آدمایی که دلت میخواد همیشه  باشن .... چون همیشه حرفی برای گفتن دارن ... چون بودنشون با ارزشه ... توی اون شرایط همه بستگان درجه یک و دو رو مجبور کرده بود که به دلیل احتمال Familial   بودن بیماریش از نظر کانسر کولون غربالگری بشن ... دوست نداشت بدعت گذار یه مصیبت خانوادگی باشه .....

 

درمانش ادامه داشت  ... موهاش و ابروهاشو و مژه هاش ریخت ... اما براش مهم نبود ...

زیر شیمی درمانی  مبتلا به هپاتیت دارویی شد ... یه مدت کوتاهی درمانش قطع شد ... رژیم جدید کموتراپی براش شروع شد .... سی تی اسکن جدیدش خبر از متاستاز پانکراس و ریه هاش  میداد ... بستری های طولانی مدت خسته اش کرده بود ... اما هنوز مقاومت میکرد ...

خواست که چند روزی بره خونه ... دلش برای دخترکش که حالا 13-14 ماهش بود و تازه یاد گرفته بود مامان بگه تنگ شده بود ....

 

چند وقتی بود ازش بی خبر بودیم ... به خاطر شرایط تنفسیش به بیرون از شهر منتقلش کرده بودند تا یه کم از دود و دم تهران به دور باشه .... انصاف نبود آرامششو بهم بزنیم .... دلشوره ها تمومی نداشت ....

 

صبح سه شنبه  تلفن زنگ زد ... غریبه ای پشت خط بود که خودشو برادر شوهرش معرفی کرد ....

 

برق چشمای امیدوارش ازجلوی چشمام کنار نمیره وقتی میگفت: " تو دعا کن خدا یه فرصت دوباره به من برای زندگی کردن بده.... اونوقت میدونم چجوری باید زندگی کنم .... "

 

کاش خدا این فرصت دوباررو ازش دریغ نکرده بود ...... 

 

 

 

 -----------------------------------------

 

* استفراغ حاوی مدفوع

** در واقع سر روده از شکم بیرون گذاشته میشه و عمل دفع از طریق این مجرای جدید انجام میشه ،‌ بدون کنترل ارادی