عطر رازقی

گهگاهی

عطر رازقی

گهگاهی

مهم خودتی ....

 

یه روز خوب ... صبح کلی سرحال و قبراق پا شدم... به عادت مالوف یه دوش گرفتم .... اومدم سر کار ...

از همون اول صبح تصمیم گرفتم یه امروزو بیخیال باشم و کاری به کار دنیا نداشته باشم ....

 

تا عصر که برمیگشتم همه چی امن و امون بود .... شکر خدا نه تلفنی... نه تبریکی .... نه کسی یادش بود که من دنیا اومدم .... نه من به کسی یادآوری کردم که امروز چه روز میمون و مبارکیه !‌

خلاصه ساعت نزدیک 4 خانوم والده زنگ زدند و گفتند که خب مبارکه و ما هم تشکر کردیم ....

اومدم از جلوی بوف رد شدم .... دیدم خب بد نیست من یه کم خودمو تحویل بگیرم .... این شد که رفتم و جاتون خالی یه ناهار مبسوط با حضور خودم ، خودمو مهمون کردم .... بعدشم از اونجا تا تجریش ( که خب الیته خیلی هم راه نیست) پیاده گز کردم .... با اینکه هیچکس جز مامان بهم زنگ نزده بود،‌ نمیدونم چرا انقدر سر حال بودم ....  بعدم اومدم خونه و شکر خدا کسی خونه نبود .... یه کمی همه جارو مرتب کردم و بعدم یه دوش گرفتم و رفتم دراز کشیدم و  زیر خنکای کولر بیهوش شدم ......

 

یه دو روزی که گذشت ، رفتم و واسه خودم یه عالمه خرید کردم .... همه اشم وسایل مصرفی بود .... یه بسته تیغ ونوس، یه لاک خیلی خوش رنگ صورتی ( که البته فقط به درد ناخن پا میخوره، چون یه کم پررنگه )، یه دئودورانت نیوآ، یه ریمل،‌ یه کرم نیوآی تیوپی (مدل خمیر دندون) واسه توی کیف .... بعدم اومدم خونه ... خدمت آقای پدر رسیدم و عرض کردم چون ایشون یه کم گرفتارند و احتمالا خرید کادوی تولد من یکی از دغدغه های ذهنیشون شده بود ( انگار نه انگار که حتی یادش رفته حتی یه تبریک بگه!‌)  و طبیعتا به خاطر گرفتاری نمیتونستند برن و خرید کنند ، من خودم دست به کار شدم و زحمتشونو کم کردم !!!!‌ این بود که پدر محترم و عزیز و گرانقدر!!!  هزینه وسایل خریداری شده ، بابت قرتی بازیهای بنده،‌ رو با طیب خاطر!!!‌ پرداخت کردند!!!‌ اما تعهد گرفتند که سال دیگه من دست به کار نشم و ایشون خودشون به این امر مهم بپردازند!‌

 

نتیجه اینکه: مهم خودتی .... اصلا مهم نیست اگه دوست صمیمی و جون جونیت به هزار و یک دلیل یادش رفته که تو امروز تولدته ..... مهم نیست که حتی بابای نازنینت یه تبریکم یادش رفت که بهت بگه .... مهم نیست همه اون آدمایی که روز تولدشون حداقل یه بهونه است واسه اینکه تو زنگ بزنی و حالشونو بپرسی ، یادشون میره که بالاخره تو هم یه روزی از روزای سال  دنیا اومدی .... مهم نیست که تو درست روز تولدم (که هنوز برای من باشکوهه!‌) یاد تسویه حسابای شخصیت با من میافتی ، همون کاری که ناخودآگاه پارسال و پیرارسالم کردی..... و من کوتاه نمیام و فریاد میزنم و اشک میریزم ، اما این بار نمیذارم احساس کنی میتونی همچنان منو گوسفند فرض کنی ....

 

مهم اینه که من روز تولدم خوشحالم و مهمتر اینکه نمیخوام هیچ چیزی توی دنیا باعث شه که این شادی و خوشحالیم منغص شه ....

 

 

Man, alone, has the power to transform his thoughts into physical reality; man, alone, can dream and make his dreams come true

Napoleon Hill

 

روز مادر ...

صبح دیرتر اومدم سر کار ... وقتی اومدم دیدم یه بسته کادو و یه شاخه گل رزقرمز روی میز کارمه ... کلی ذوق کردم .... از طرف رئیس اسبق بود برای کارکنان ....

یه عالمه تبریک هم از اینور و اونور رسید امروز ....

از آدمایی که خیلی وقت بود بی خبر بودم ازشون تا دوست دوره دبیرستان که مدتها بود گمش کرده بودم ... تا آقای مسئول دفتر که یه دونه از این شیرینهای رنگارنگ بهم هدیه داد ....جالب بود ...

مامانی روزت مبارک

راستی ..... روز این مامان بینوا هم مبارک .... روز شما هم مبارک ( اگرم احیانا از جماعت رجال هستید روز مادر و خاله و مادر بزرگ و صد البته خواهرتون هم مبارک !‌)

قالب ...

من نمیدونم چه اصراریه همه آدمارو توی قالبهایی که واسه خودمون تعریف کردیم جا بدیم ... اگه اونا اصول و قواعد مارو قبول داشتند و رعایت کردند محترمند و عزیز اما اگه رعایت نکردند ... اونوقت دیگه اه اه و پیف پیف و این چیزاست ...

یاد نگرفتیم ... یادمون ندادند... بلد نیستیم که آدما رو همونجوری که هستند بپذیریم .... اینکه آدما جوری که راحتند زندگی کنند... اینکه این حقو برای اطرافیانمون و خودمون قائل شیم که اگه چیزی ناراحتشون میکنه و میخوان بی سر و صدا برن یه جایی گم و گور شن تا به آرامش برسن،‌ چه اصراریه که هی به زور نگهشون داریم و ازشون انتظار داشته باشیم در سکوت همه چیو تحمل کنند ؟!‌نمیدونم کی میخوایم این خودخواهیمون که اتفاقا خیلی وقتا گریبانگیر خودمون هم میشه رو کنار بذاریم .....  کاش یاد بگیریم آدمارو همون جوری که هستند بپذیریم .... اونجوری که خودشون راحتند نه اونجوری که ما راحتیم ....

فقط یه فرصت ....

 

هر از گاهی احساس میکنم یکی داره قلبمو فشار میده ... انگار یکی چنگش میزنه.... راه گلوم میگیره و تمام مسیر حلقم به سمت معده ام میسوزه .... هر از گاهی انگار بند دلم یهو پاره میشه .... قلبم شروع میکنه به تند تند زدن و ته دلم خالی میشه ..... حالم خوب نیست .... از تصور اینکه یه بار دیگه اشتباهمو در مو ردت تکرار کنم تمام وجودم میلرزه ... از تصور اینکه یه بار دیگه کابوسام برگرده و من بمونم با یه دنیا بیقراری و بی تابی و تو هم عین خیالت نباشه دلم میلرزه ....

بار اول گذاشتم به حساب اینکه من خام بودم و کم تجربه ... گذاشتم به حساب ابنکه من شیفته یه آدمی شدم که هنوزم معتقدم آدم قویی بود و این آدم قوی همه هوش و سیاستشو روی من اعمال میکرد ...  که جواب سوالامو نمیداد و همه چیو میذاشت توی یه هاله عجیب و غریب پر از ابهام ... و من برای پیدا کردن جواب کنجکاویام دنبال این آدم کشیده میشدم و انقدر جلو رفتم که یه روزی چشمامو باز کردم و دیدم که چقدر بهش وابسته شدم ....

اما این بار قضیه فرق میکنه .... من هنوز یادم نرفته که تو با من و با دلم چه کردی .... این بار اگه قرار باشه دوباره همون اشتباه قبلیو تکرار کنم دیگه هیچ توجیهی جز حماقت براش ندارم ...

خدایا این خیلی نامردیه که بدون اینکه حرفامو بشنوه بذاره و بره .... فقط یه فرصتی بهم بده که بتونم حرفامو بهش بزنم .... همه اون چیزایی که دو سال تموم توی گلوم گیر کرده رو بهش بگم ... بعد از اون منو به خیر و او رو به سلامت ...

خیلی بیقرارم .... خیلی ....

خدایا میشه یه جوری دلمو آروم کنی ؟

من .... حسنی .... ۲۷ سال دارم!‌

 

امروز کلی جینگول مینگول کردم اومدم سر کار .... معمولا صبحها عین گوله پرت میشم توی خیابون!‌

حالا امروز صبح مطابق معمول یه دوش فوری فوتی گرفتم... وقت داشتم ...

سر صبر موهامو خشک کردم و کلی قر و فر ....

بعدم یه آرایش ملایم اما به سبک جدید من درآوردی !‌ مشتمل بر یه رو‍ژ گونه پررنگتر از همیشه و یه سایه خاکستری بدون خط چشم و این چیزا و یه رژلب همرنگ رژ گونه ام ... بعدم یه مانتوی خاکستری تنگ و کوتاه و یه شلوار یه کم تیره تر و باقی قضایا مشکی!‌

خلاصه کلی گوله نمک شده بودم واسه خودم !!! ( بفرما تعریف تو رو خدا!!!‌ تعارف نکن !‌ )

 خلاصه تیش تیش تیش پا شدم اومدم سر کار .... Self Esteem بالا و خوش و خندون با نیش باز ....

 

اومدم دیدم همه اینجا مشکی پوشیدن و ته ریش دارن و همه یه جورایی چشماشونو میدزدن از من ... گفتم لابد محو جمالاتم شدن خلاصه یه کم که گذشت  یادم افتاد ای دل غافل !!!! این هفته ظاهرا ایام فاطمیه است و امروز شروع هفته!‌ تازه فهمیدم که شه جالب!!! عدل در شروع مراسم عزاداری بنده هوس قرتی بازی کردم ....

میگن حسنی به مکتب نمیرفت .....

خلاصه اگه از کار بی کار شدم بدونید چرا ... گفتم که نگید نگفتی !‌

 

 

          þ

When progress on a personal goal is slowing down,it's just a test, so don't lose your concentration or do something silly like give up. Things aren't always perfect, but attitude is everything. Keep your chin up and keep smiling